جمعه ۰۹ اسفند ۹۸ | ۲۱:۴۶ ۱۴۶ بازديد
دخترك طبق معمول هر روز جلوي كفش فروشي ايستاد و به كفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه كرد. بعد به بسته هاي چسب زخمي كه در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد: اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي، آخر ماه كفش هاي قرمز رو برات مي خرم. دخترك به كفش ها نگاه كرد و با خود گفت: يعني من بايد دعا كنم كه هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا... و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نكنه... اصلآ كفش نميخوام.