داستان كوتاه آموزنده77

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده77

۱۶۷ بازديد

پادشاهي پس از اينكه بيمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهي ام را به كسي مي دهم كه بتواند مرا معالجه كند». تمام آدم هاي دانا دور هم جمع شدند تا ببيند چطور مي شود شاه را معالجه كرد، اما هيچ يك ندانست. تنها يكي از مردان دانا گفت: كه فكر مي كند مي تواند شاه را معالجه كند. اگر يك آدم خوشبخت را پيدا كنيد، پيراهنش را برداريد و تن شاه كنيد، شاه معالجه مي شود. شاه پيك هايش را براي پيدا كردن يك آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملكت سفر كردند ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا كنند. حتي يك نفر پيدا نشد كه كاملا راضي باشد. آن كه ثروت داشت، بيمار بود. آن كه سالم بود در فقر دست و پا مي زد، يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگي بدي داشت. يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمي چيزي داشت كه از آن گله و شكايت كند. آخرهاي يك شب، پسر شاه از كنار كلبه اي محقر و فقيرانه رد مي شد كه شنيد يك نفر دارد چيزهايي مي گويد. شكر خدا كه كارم را تمام كرده ام. سير و پر غذا خورده ام و مي توانم دراز بكشم و بخوابم! چه چيز ديگري مي توانم بخواهم؟ پسر شاه خوشحال شد و دستور داد كه پيراهن مرد را بگيرند و پيش شاه بياورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پيك ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي كلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود كه پيراهن نداشت!!!.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.