كوتاه

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۵۸ بازديد

چهار شمع به آرامي مي سوختند، محيط آن قدر ساكت بود كه مي شد صداي صحبت آنها را شنيد. اولين شمع گفت: من صلح هستم، هيچ كس نمي تواند مرا هميشه روشن نگه دارد. فكر مي كنم كه به زودي خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود كه شعله آن كم و بعد خاموش شد. شمع دوم گفت: من ايمان هستم، واقعا انگار كسي به من نيازي ندارد. براي همين من ديگر رغبتي ندارم كه بيشتر از اين روشن بمانم. حرف شمع ايمان كه تمام شد، نسيم ملايمي وزيد و آن را خاموش كرد. وقتي نوبت به سومين شمع رسيدگفت: من عشق هستم توانايي آن را ندارم كه روشن بمانم، چون مردم مرا به كناري انداخته اند و اهميتم را نمي فهمند، آنها حتي فراموش كرده اند كه به نزديكترين كسان خود محبت كنند و عشق بورزند. پس شمع عشق هم بي درنگ خاموش شد. كودكي وارد اتاق شد و ديد كه سه شمع ديگر نمي سوزند. او گفت: شما كه مي خواستيد تا آخرين لحظه روشن بمانيد، پس چرا ديگر نمي سوزيد؟ چهارمين شمع گفت: نگران نباشد، تا وقتي من روشن هستم، به كمك هم مي توانيم شمع هاي ديگر را روشن كنيم. من اميد هستم. چشمان كودك درخشيد، شمع اميد را برداشت و بقيه شمع ها را روشن كرد. بنابر اين شعله اميد هرگز نبايد خاموش شود. ما بايد هميشه اميد و ايمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ كنيم.

داستان كوتاه آموزنده

۶۰ بازديد

خانمي در زمين گلف مشغول بازي بود. ضربه اي به توپ زد كه باعث پرتاب توپ به درون بيشه زار كنار زمين شد. خانم براي پيدا كردن توپ به بيشه زار رفت كه ناگهان با صحنه اي روبرو شد. قورباغه اي در تله اي گرفتار بود. قورباغه رو به خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد كني، سه آرزويت را برآورده مي كنم. خانم ذوق زده شد و سريع قورباغه را آزاد كرد. قورباغه به او گفت: نگذاشتي شرايط برآورده كردن آرزوها را بگويم. هر آرزويي كه برايت برآورده كردم ، ۱۰ برابر آن را براي همسرت برآورده مي كنم! خانم كمي تامل كرد و گفت: مشكلي ندارد. آرزوي اول خود را گفت: من مي خواهم زيباترين زن دنيا شوم. قورباغه به او گفت: اگر زيباترين شوي شوهرت ۱۰ برابر از تو زيباتر مي شود و ممكن است چشم زن هاي ديگر بدنبالش بيفتد و تو او را از دست دهي. خانم گفت: مشكلي ندارد. چون من زيباترينم، كس ديگري در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزويش برآورده شد. بعد گفت كه من مي خواهم ثروتمند ترين فرد دنيا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر مي شود و ممكن است به زندگيتان لطمه بزند. خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد. آرزوي سومش را كه گفت؛ قورباغه جا خورد و بدون چون و چرايي برآورده كرد. خانم گفت: مي خواهم به يك حمله قلبي خفيف دچار شوم!

داستان كوتاه آموزنده

۶۷ بازديد

روزها گذشت و گنجشك غمگين به خدا هيچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اينگونه مي گفت: مي آيد...من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش در خود نگه مي دارد. سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لبهايش دوختند. گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست. گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي كسي ام تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم؟ كجاي دنياي تو را گرفته بود؟ و سنگيني بغض راه بر كلامش بست. سكوتي بر عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند آن گاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خواستي. اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

داستان كوتاه آموزنده

۷۰ بازديد

تنها بازمانده يك كشتي شكسته به جزيره كوچك خالي از سكنه افتاد. او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذارند، اما كسي نمي آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و داراييهاي اندكش را در آن نگه دارد. اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود، به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود. متاسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه جيز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشكش زد............ فرياد زد: خدايا چطور راضي شدي با من چنين كاري كني؟ صبح روز بعد با صداي بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد. كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسيد: شما از كجا فهميديد كه من اينجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علايمي كه با دود مي‌فرستادي شديم.