داستان كوتاه آموزنده

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۶۲ بازديد

پنجاه و دو سالمه هشتاد و يكي كار دارم!! اين را مادرم گفت، رمز كارت عابر بانكش بود، از روي كتاب قبلي ام روشي براي خودش پيدا كرده بود كه اعداد را حفظ كند. خنديدم و كارت را گرفتم كه از حسابش پول جابجا كنم. خودش حوصله اين كارها را ندارد، از يادگرفتن هم گريزان شده. البته من اينطور فكر مي كردم، تا اينكه ديديم چند غذاي جديد از دوستانش يادگرفته و با تلاش تمام پخته. كيك خانگي مي پزد، ميرزا قاسمي ياد گرفته و چند نوع دلمه جديد درست مي كند. به قول خودش من گربه آشپزخانه ام، از بچگي همينطوري بودم، ناخنك زدن را دوست داشتم و دارم. آن روز هم مشغول همين عادت ديرينه بودم كه گفت: "بالاخره پختم"، دلمه بامجان و فلفل را مي گفت، "ميخواستم به خودم ثابت كنم مي تونم" ، اين را هم به خودش گفت. همان وقت بود كه فهميدم از همه نوع يادگرفتن گريزان نشده، فقط اين ابزار تكنولوژي را دوست ندارد. تلفن را دوست دارد آن هم فقط چون از پشتش صداي مادرش را مي شنود، اينترنت را هم دورا دور دوست دارد چون فهميده اعضاي خانواده ارتباط دارند آنجا، اما تلاشي براي يادگرفتنش نمي كند. عابر بانك و بانك و اينها را اصلا دوست ندارد، عوضش به صندوق قرض الحسنه محل زياد سر مي زند. همه اينها را كه كنار هم گذاشتم فهميدم مادرم از هرچيزي كه زمخت باشد، طرف مقابلش انسان واقعي نباشد گريزان است. عابر بانك كه يك هيولاي آهني متصل به برق و پول است را اصلا دوست ندارد، باجه بانكي كه كارمندش نامهربان و غريبه باشد را هم، اين دوست نداشتن را با يادنگرفتن نشان مي دهد. بله درس مادرم ساده بود و صريح: اگر كسي تو را ياد نمي گيرد، اگر نمي خواهد تو را بلد باشد، اگر براي تو وقت ندارد، اگر برايش نامفهومي و هر سري بايد خودت را تكرار كني و اثبات كني، اگر در مقابل تو مثل عابر بانك سرد است و فقط از پول حرف مي زند و رمز عبور مي خواهد و مهربان نيست، معني اش واضح است، دوستت ندارد ...! مادرم هنوز پنجاه و دوساله است و هشتاد و يكي كار دارد.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.