دوشنبه ۰۵ اسفند ۹۸ | ۲۱:۲۳ ۵۸ بازديد
شبي، برف فراواني آمد و همهجا را سفيدپوش كرد. دو پسر كوچك با هم شرط بستند كه از روي يك خط صاف، از راهي عبور كنند كه به مدرسه ميرسيد. يكي از آنان گفت: «كار سا دهاي است!»، بعد به زير پاي خود نگريست كه با دقت گام بردارد. پس از پيمودن نيمي از مسافت، سر خود را بلند كرد تا به ردّپاهاي خود نگاه كند. متوجه شد كه به صورت زيگ زاگ قدم برداشته است. دوستش را صدا زد و گفت: سعي كن كه اين كار را بهتر از من انجام دهي. پسرك فرياد زد: كار سا دهاي است!، بعد سر خود را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم دوخت و به طرفِ هدفِ خود رفت. ردّپاي او كاملاً صاف بود.