داستان كوتاه آموزنده

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۵۹ بازديد

وقتي برگه آزمايش را ديدم كه در مقابل شغل داماد نوشته شده بود: كارگر، احساس خوبي به من دست داد... آخر مي دانيد در چنين مواقعي معمولا مي نويسند: شغل آزاد. روز عقد درست سر موعد عروس و داماد با رنو زهوار در رفته اي وارد حياط دفترخانه شدند و خرسند و راضي براي انجام مراسم عقد پابه سالن عقد گذاشتند. دقايقي بعد صداي داماد را شنيدم كه در جر و بحث با يكي از همراهان مي گفت: من همينم... من همين رنو رو دارم و براي خريدنش خودم زحمت كشيدم... حالا شما سمندتو به رخ من مي كشي... ندارم چكار كنم. بله... گويا خويشان بر او خرده گرفته بودند كه چرا با خودرو بهتري عروس را نياوردي يا مثلا چرا سمند منو نگرفتي كه عروس رو با اون به محضر بياري. چند روز بعد با همان رنو، خرم و خندان آمدند، سند ازدواج شان را گرفتند و دست در دست هم رفتند و سوار رنو شدند.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.