داستان كوتاه آموزنده

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۶۴ بازديد

روزي سقراط حكيم مردي را ديد كه خيلي ناراحت و متآثر است. علت ناراحتيش را پرسيد. پاسخ داد: در راه كه مي آمدم يكي از آشنايان را ديدم. سلام كردم، جواب نداد و با بي اعتنايـي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم. سقراط گفت: چرا رنجيدي؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است كه چنين رفتاري ناراحت كننده است. سقراط پرسيد: اگر در راه كسي را مي ديدي كه به زمين افتاده و از درد و بيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟ مرد گفت: مسلم است كه هرگز دلخور نمي شدم، آدم از بيمار بودن كسي دلخور نمي شود. سقراط پرسيد: به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتـي و چه مي كردي؟ مرد جواب داد: احساس دلسـوزي و شفقت و سعي مي كــردم طبيب يا دارويي به او برسانم. سقراط گفت: همه اين كارها را به خاطر آن مي كردي كه او را بيمار مي دانستي آيا انسان تنها جسمش بيمــار مي شود؟ و آيا كسي كه رفتارش نا درست است روانش بيمــار نيست؟ اگر كسي فكر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بـــــدي از او ديده نمي شود. بيماري فكري و روان، نامش غفلت است و بايد به جاي دلخوري و رنجش نسبت به كسي كه بدي مي كند و غافل است، دل سوزاند و كمك كرد و به او طبيــــب روح و داروي جان رساند. پس از دست هيچ كس دلخور مشو و كينه به دل مگير و آرامــش خود را هرگز از دست مده و بدان كه هر وقت كسي بــــدي مي كند در آن لحظه بيمار است.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.