داستان كوتاه آموزنده

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۸۲ بازديد

توي مبل فرو رفته بودم و به يكي از مجلات مُدي كه زنم هميشه مي خرد نگاه مي كردم. چه مانكن هائي، چقدر زيبا، چقدر شكيل و تمنا برانگيز. زنم داشت به گلدان شمعداني كه هميشه گوشه اتاق است ور مي رفت. شاخه هاي اضافي را مي گرفت و برگ هاي خشك شده را جدا مي كرد. از ديدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندي گوشه لبم پيدا شد. از مقايسه او با دخترهاي توي مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سريع برگشت و نگاهم كرد كه فرصت نكردم لبخندم را جمع و جور كنم. گلدان شمعداني را برداشت و روبروي من ايستاد و گفت: نگاه كن! اين گل ها هيچ شكل رزهاي تازه اي نيستند كه ديروز خريده ام. من عاشق عطر و بوي رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل هاي شمعداني هرگز به زيبايي و شادابي آنها نيستند، اما مي داني تفاوتشان چيست؟ بعد، بدون اين كه منتظر پاسخم باشد اشاره اي به خاك گلدان كرد و گفت: اينجا! تفاوت اينجاست. در ريشه هايي كه توي خاك اند. رزها دو روزي به اتاق صفا مي دهند و بعد پژمرده مي شوند، ولي اين شمعداني ها، ريشه در خاك دارند و به اين زودي ها از بين نمي روند. سعي مي كنند هميشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخي زد و روي يك صندلي راحتي نشست و كتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. كنارش رفتم و گونه اش را بوسيدم. اين لذت بخش ترين بوسه اي بود كه بر گونه يك گل شمعداني زدم.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.