توي مبل فرو رفته بودم و به يكي از مجلات مُدي كه زنم هميشه مي خرد نگاه مي كردم. چه مانكن هائي، چقدر زيبا، چقدر شكيل و تمنا برانگيز. زنم داشت به گلدان شمعداني كه هميشه گوشه اتاق است ور مي رفت. شاخه هاي اضافي را مي گرفت و برگ هاي خشك شده را جدا مي كرد. از ديدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندي گوشه لبم پيدا شد. از مقايسه او با دخترهاي توي مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سريع برگشت و نگاهم كرد كه فرصت نكردم لبخندم را جمع و جور كنم. گلدان شمعداني را برداشت و روبروي من ايستاد و گفت: نگاه كن! اين گل ها هيچ شكل رزهاي تازه اي نيستند كه ديروز خريده ام. من عاشق عطر و بوي رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل هاي شمعداني هرگز به زيبايي و شادابي آنها نيستند، اما مي داني تفاوتشان چيست؟ بعد، بدون اين كه منتظر پاسخم باشد اشاره اي به خاك گلدان كرد و گفت: اينجا! تفاوت اينجاست. در ريشه هايي كه توي خاك اند. رزها دو روزي به اتاق صفا مي دهند و بعد پژمرده مي شوند، ولي اين شمعداني ها، ريشه در خاك دارند و به اين زودي ها از بين نمي روند. سعي مي كنند هميشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخي زد و روي يك صندلي راحتي نشست و كتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. كنارش رفتم و گونه اش را بوسيدم. اين لذت بخش ترين بوسه اي بود كه بر گونه يك گل شمعداني زدم.
چهارشنبه ۰۷ اسفند ۹۸ | ۲۰:۴۸ ۸۲ بازديد
تا كنون نظري ثبت نشده است