داستان كوتاه آموزنده32

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده32

۵۶ بازديد

با چرخ دستي اش در خيابان مي چرخيد و داد مي زد: دمپايي كهنه... وقتي از كنار عده اي جوان كه كنار خيابان ايستاده بودند گذشت، عرق روي پيشانيش نشست. قدمهايش را تند كرد و از نگاهشان گريخت. با خودش فكر كرد كه: تا چند سال ديگر وضعم همين است؟ به بانك رسيد، در آنجا چند هزار تومان پس انداز داشت. نگاهي به اسامي برندگان انداخت، باوركردني نبود. برنده يك ماشين مدل بالا شده بود.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.