داستان كوتاه آموزنده37

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده37

۷۴ بازديد

زن به شيطان گفت: آيا آن مرد خياط را مي بيني؟ مي تواني بروي وسوسه اش كني كه همسرش را طلاق دهد؟ شيطان گفت: آري و اين كار بسيار آسان است. شيطان به سوي مرد خياط رفت و به هر طريقي سعي مي كرد او را وسوسه كند اما مرد خياط همسرش را بسيار دوست داشت و اصلا به طلاق فكر هم نمي كرد. پس شيطان برگشت و به شكست خود در مقابل مرد خياط اعتراف كرد. سپس زن گفت: اكنون آنچه اتفاق مي افتد ببين و تماشا كن. زن به طرف مرد خياط رفت و به او گفت: چند متري از اين پارچه ي زيبا مي خواهم. پسرم مي خواهد آن را به معشوقه اش هديه دهد. پس خياط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خياط و در زد و زن خياط در را باز كرد و آن زن به او گفت: اگر ممكن است مي خواهم وارد خانه تان شوم براي اداي نماز، و زن خياط گفت: بفرماييد، خوش آمديد. آن زن پس از آنكه نمازش تمام شد، آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت؛ بدون آنكه زن خياط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامي كه مرد خياط به خانه برگشت، آن پارچه را ديد و فورا داستان آن زن و معشوقه ي پسرش را به ياد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد. شيطان گفت: اكنون من به كيد و مكر زنان اعتراف مي كنم. آن زن گفت: كمي صبر كن. نظرت چيست اگر مرد خياط و همسرش را به همديگر بازگردانم؟ شيطان با تعجب گفت: چگونه؟ آن زن روز بعدش رفت پيش خياط و به او گفت: همان پارچه ي زيبايي را كه ديروز از شما خريدم يكي ديگر مي خواهم براي اينكه ديروز رفتم به خانه ي يك زني محترم براي اداي نماز و آن پارچه را آنجا فراموش كردم و خجالت كشيدم دوباره بروم و پارچه را از او بگيرم. و اينجا مرد خياط رفت و از همسرش عذرخواهي كرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شيطان در بيمارستان رواني به سر مي برد.

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.