داستان كوتاه آموزنده38

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده38

۵۹ بازديد

مرد كشاورزي يك زن نق نقو داشت كه از صبح تا نصف شب در مورد چيزي شكايت مي كرد. تنها زمان آسايش مرد زماني بود كه با قاطر پيرش در مزرعه شخم مي زد. يك روز، وقتي كه همسرش برايش ناهار آورد، كشاورز قاطر پير را به زير سايه اي راند و شروع به خوردن ناهار خود كرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل هميشه شكايت را آغاز كرد. ناگهان قاطر پير با هر دو پاي عقبي لگدي به پشت سر زن زد و زن در دم كشته شد. در مراسم تشييع جنازه چند روز بعد، كشيش متوجه چيز عجيبي شد. هر وقت يك زن عزادار براي تسليت گويي به مرد كشاورز نزديك مي شد، مرد گوش مي داد و به نشانه تصديق سر خود را بالا و پايين مي كرد، اما هنگامي كه يك مرد عزادار به او نزديك مي شد، او بعد از يك دقيقه گوش كردن سر خود را به نشانه مخالفت تكان مي داد. پس از مراسم تدفين، كشيش از كشاورز قضيه را پرسيد. كشاورز گفت: خوب، اين زنان مي آمدند چيز خوبي در مورد همسر من مي گفتند، كه چقدر خوب بود، يا چه قدر خوشگل يا خوش لباس بود، بنابراين من هم تصديق مي كردم. كشيش پرسيد، پس مردها چه مي گفتند؟ كشاورز گفت: آنها مي خواستند بدانند كه آيا قاطر را حاضرم بفروشم يا نه؟

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.