كريمي مشاور بيمه

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۶۰ بازديد

دادگاه لاهه براي رسيدگي به ماجراي ملي شدن صنعت نفت تشكيل شد، دكتر مصدق با هيات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالي كه پيشاپيش جاي نشستن همه شركت كنندگان تعيين شده بود، دكتر مصدق به نمايندگي هيات ايران روي صندلي نماينده انگلستان نشست. پيش از آغاز جلسه، چند بار به دكتر مصدق گفتند كه اينجا براي نماينده هيات انگليسي در نظر گرفته شده و جاي شما آن جا است، ولي پيرمرد توجهي نكرد و روي همان صندلي نشست. نماينده هيات انگليس روبه روي دكتر مصدق منتظر ايستاد تا او بلند شود و روي صندلي خويش بنشيند، اما پيرمرد اصلا نگاهش هم نمي كرد. جلسه آغاز شد و قاضي رسيدگي كننده به مصدق رو كرد و گفت: شما جاي نماينده انگلستان نشسته ايد، جاي شما آن جا است. مصدق گفت: شما فكر مي كنيد نمي دانيم صندلي ما كجاست و صندلي نماينده هيات انگليس كدام است؟ نه جناب رييس، خوب مي دانيم جايمان كدام است. ولي چند دقيقه اي روي صندلي دوستان نشستم تا دوستان بدانند بر جاي ديگران نشستن يعني چه؟ سال هاي سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و كم كم يادشان رفته كه جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادي ماست نه سرزمين آنان. دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش آرام بلند شد و روي صندلي خويش قرار گرفت. فضاي جلسه تحت تاثير ابتكار مصدق قرار گرفت و در نهايت، انگلستان محكوم شد

داستان كوتاه آموزنده

۵۹ بازديد

خانمي شوهرش را به مطب دكتر برد. بعد از معاينه، دكتر، خانم را به طرفي برد و گفت: اگر شما اين كارها را انجام ندهيد، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد. اول هر صبح، برايش يك صبحانه ي مقوي درست كنيد و با روحيه ي خوب او را به سركار بفرستيد. دوم اينكه هنگام ناهار، غذاي مغذي و گرم درست كنيد و قبل از اينكه به سركار برود او را در يك محيط خوب مورد توجه قرار بدهيد. سوم اينكه براي شام، يك غذاي خوب و مخصوص درست كنيد و او در كارهاي خانه كمك نكند. در خانه، شوهر از همسرش پرسيد: دكتر به او چه گفته؟ او (خانم) گفت: شما خواهيد مرد.

داستان كوتاه آموزنده

۹۴ بازديد

كلاغ پيري تكه پنيري دزديد و روي شاخه درختي نشست. روباه گرسنه اي كه از زير درخت مي گذشت، بوي پنير شنيد، به طمع افتاد و رو به كلاغ گفت: اي واي تو اونجايي، مي دانم صداي معركه اي داري!چه شانسي آوردم. اگر وقتش را داري كمي براي من بخوان. كلاغ پنير را كنار خودش روي شاخه گذاشت و گفت: اين حرف هاي مسخره را رها كن اما چون گرسنه نيستم حاضرم مقداري از پنيرم را به تو بدهم. روباه گفت: ممنونت مي شوم، بخصوص كه خيلي گرسنه ام، اما من واقعا عاشق صدايت هم هستم. كلاغ گفت: باز كه شروع كردي اگر گرسنه اي جاي اين حرفها دهانت را باز كن، از همين جا يك تكه مي اندازم كه صاف در دهانت بيفتد. روباه دهانش را باز باز كرد. كلاغ گفت: بهتر است چشم ببندي كه نفهمي تكه بزرگي مي خواهم برايت بيندازم يا تكه كوچكي. روباه گفت: بازيه؟ خيلي خوبه! بهش ميگن بسكتبال. خلاصه ... بعد روباه چشمهايش را بست و دهان را بازتر از پيش كرد و كلاغ فوري پشتش را كرد و فضله اي كرد كه صاف در عمق حلق روباه افتاد. روباه عصبي بالا و پايين پريد و تف كرد: بي شعور، اين چي بود؟ كلاغ گفت: كسي كه تفاوت صداي خوب و بد را نمي داند، تفاوت پنير و فضله را هم نبايد بفهمد.

داستان كوتاه آموزنده

۷۲ بازديد

كودكان مكتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت كردند كه چگونه درس را تعطيل كنند و چند روزي از درس و كلاس راحت باشند. يكي از شاگردان كه از همه زيركتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مكتب مي‌آييم و يكي يكي به استاد مي‌گوييم چرا رنگ و رويتان زرد است؟ مريض هستيد؟ وقتي همه اين حرف را بگوييم او باور مي‌كند و خيال بيماري در او زياد مي‌شود. همه شاگردان حرف اين كودك زيرك را پذيرفتند و با هم پيمان بستند كه همه در اين كار متفق باشند، و كسي خبرچيني نكند. فردا صبح كودكان با اين قرار به مكتب آمدند. در مكتب‌خانه كلاس درس در خانه استاد تشكيل مي‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زيرك ايستادند تا اول او داخل برود و كار را آغاز كند. او آمد و وارد شد و به استاد سلام كرد و گفت: خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رويتان زرد است؟ استاد گفت: نه حالم خوب است و مشكلي ندارم، برو بنشين درست را بخوان. اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت: چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بيشتر شد. همينطور سي شاگرد آمدند و همه همين حرف را زدند. استاد كم كم يقين كرد كه حالش خوب نيست. پاهايش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتي؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانيت به همسرش گفت: مگر كوري؟ رنگ زرد مرا نمي‌بيني؟ بيگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورويي و كينه، بدي حال مرا نمي‌بيني. تو مرا دوست نداري. چرا به من نگفتي كه رنگ صورتم زرد است؟ زن گفت: اي مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌اي. استاد گفت: تو هنوز لجاجت مي‌كني! اين رنج و بيماري مرا نمي‌بيني؟ اگر تو كور و كر شده‌اي من چه كنم؟ زن گفت : الآن آينه مي‌آورم تا در آينه ببيني، كه رنگت كاملا عادي است. استاد فرياد زد و گفت: نه تو و نه آينه‌ات، هيچكدام راست نمي‌گوييد. تو هميشه با من كينه و دشمني داري. زود بستر خواب مرا آماده كن كه سرم سنگين شد. زن كمي ديرتر، بستر را آماده كرد. استاد فرياد زد و گفت: تو دشمن مني. چرا ايستاده‌اي؟ زن نمي‌دانست چه بگويد؟ با خود گفت: اگر بگويم تو حالت خوب است و مريض نيستي، مرا به دشمني متهم مي‌كند و گمان بد مي‌برد كه من در هنگام نبودن او در خانه كار بد انجام مي‌دهم. اگر چيزي نگويم اين ماجرا جدي مي‌شود. زن بستر را آماده كرد و استاد روي تخت دراز كشيد. كودكان آنجا كنار استاد نشستند و آرام آرام درس مي‌خواندند و خود را غمگين نشان مي‌دادند. كودك زيرك باز اشاره كرد كه بچه‌ها يواش يواش صداشان را بلند كردند. بعد گفت: آرام بخوانيد صداي شما استاد را آزار مي‌دهد. آيا ارزش دارد كه براي يك ديناري كه شما به استاد مي‌دهيد اينقدر درد سر بدهيد؟ استاد گفت: راست مي‌گويد. برويد. درد سرم را بيشتر كرديد. درس امروز تعطيل است. بچه‌ها براي سلامتي استاد دعا كردند و با شادي به سوي خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسيدند: چرا به مكتب نرفته‌ايد؟ كودكان گفتند كه از قضاي آسمان امروز استاد ما بيمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نكردند و گفتند: شما دروغ مي‌گوييد. ما فردا به مكتب مي‌آييم تا اصل ماجرا را بدانيم. كودكان گفتند: بفرماييد، بروييد تا راست و دروغ حرف ما را بدانيد. بامداد فردا مادران به مكتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روي او بود عرق كرده بود و ناله مي‌كرد. مادران پرسيدند: چه شده؟ از كي درد سر داريد؟ ببخشيد ما خبر نداشتيم. استاد گفت: من هم بيخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از اين درد پنهان باخبر كردند. من سرگرم كارم بودم و اين درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتي با جديت به كار مشغول باشد رنج و بيماري خود را نمي‌فهمد.

داستان كوتاه آموزنده

۵۷ بازديد

مردي به همسرش اين گونه نوشت: عزيزم اين ماه حقوقم را نمي توانم برايت بفرستم به جايش 100 بوسه برايت فرستادم. عشق تو ... همسرش بعد از چند روز اين جوري جواب داد: عزيزم از اينكه 100 بوسه برام فرستادي نهايت تشكر را مي كنم. ليست هزينه ها: با شير فروش به 2 بوسه به توافق رسيديم. با معلم مدرسه بچه ها با 7 بوس به توافق رسيديم. با صاحب خانه هر روز 2-3 بوس. با سوپر ماركتي فقط با بوس به توافق نرسيديم بنابراين آيتم هاي ديگري در توافق نامه ذكر شده. ساير موارد 40بوسه. نگران من نباش. هنوز 35 بوس ديگر برايم باقي مانده كه اميدوارم بتونم تا آخر اين ماه با اون سر كنم.

داستان كوتاه آموزنده

۶۸ بازديد

وقتي نوجوان بودم، يك شب با پدرم در صف خريد بليط سيرك ايستاده بوديم. جلوي ما يك خانواده ايستاده بودند، خانواده اي با شش بچه كه همگي زير دوازده سال سن داشتند و لباس هاي كهنه ولي در عين حال تميـز پوشيده بودند. بچه‌ها دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همديگر را گرفته بودند و با هيجان در مورد برنامه هايي كه قرار بود ببينند، صحبت مي‌كردند. مادر نيز بازوي شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند مي‌زد. وقتي به باجه رسيدند، متصدي باجه از پدر خانواده پرسيد: چند عدد بليط مي‌خواهيد؟ پدر جواب داد: لطفا شش بليط براي بچه‌ها و دو بليط براي بزرگسالان. متصدي باجه، قيمت بليط ها را گفت. پدر به باجه نزديكتر شد و به آرامي پرسيد: ببخشيد، گفتيد چه قدر؟ متصدي باجه دوباره قيمت بليط ها را تكرار كرد. پدر و مادر بچه‌ها با ناراحتي زمزمه مي‌كردند، معلوم بود كه مرد پول كافي همراه نداشت؛ حتما فكر مي‌كرد كه به بچه‌ هاي كوچكش چه جوابي بدهد. ناگهان پدرم دست در جيبش برد و يك اسكناس بيست دلاري بيرون آورد و روي زمين انداخت. بعد خم شد، پول را از زمين برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشيد آقا، اين پول از جيب شما افتاد! مرد كه متوجه موضوع شده بود، همان طور كه اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت: متشكرم آقا.

داستان كوتاه آموزنده

۶۷ بازديد

پس از كلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج كردم. ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم. سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود. اما چند سال كه گذشت كمبود بچه رو به وضوح حس مي كرديم. مي دونستيم بچه دار نمي شيم. ولي نمي دونستيم كه مشكل از كدوم يكي از ماست. اولاش نمي خواستيم بدونيم. با خودمون مي گفتيم، عشقمون واسه يه زندگي رويايي كافيه. بچه ميخوايم چي كار؟ اما در واقع خودمونو گول مي زديم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بوديم. تا اينكه يه روز؛ علي نشست رو به روم و گفت: اگه مشكل از من باشه، تو چي كار مي كني؟ فكر نكردم تا شك كنه كه دوسش ندارم. خيلي سريع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روي همه چي خط سياه بكشم. علي كه انگار خيالش راحت شده بود؛ يه نفس راحت كشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد. گفتم: تو چي؟ گفت: من؟ گفتم: آره... اگه مشكل از من باشه... تو چي كار مي كني؟ برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شك داري؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هيچي عوض نمي كنم. با لبخندي كه رو صورتم نمايان شد، خيالش راحت شد كه من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. گفتم: پس فردا ميريم آزمايشگاه. گفت: موافقم، فردا بريم. و رفتيم ... نمي دونم چرا اما دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. اگه واقعا عيب از من بود چي؟ سر خودمو با كار گرم كردم تا ديگه فرصت فكر كردن به اين حرفارو به خودم ندم. طبق قرارمون صبح رفتيم آزمايشگاه. هم من هم اون. هر دو آزمايش داديم تا اينكه بهمون گفتن جواب تا يك هفته ديگه حاضره. يه هفته واسمون قد صد سال طول كشيد... اضطرابو مي شد خيلي آسون تو چهره هردومون ديد. با اين حال به همديگه اطمينان مي داديم كه جواب آزمايش واسه هيچ كدوممون مهم نيس. بالاخره اون روز رسيد. علي مثل هميشه رفت سر كار و من خودم بايد جواب آزمايشو مي گرفتم. دستام مثل بيد مي لرزيد. داخل آزمايشگاه شدم. علي كه اومد خسته بود. اما كنجكاو. ازم پرسيد جوابو گرفتي؟ كه منم زدم زير گريه. فهميد كه مشكل از منه. اما نمي دونم كه تغيير چهره اش از ناراحتي بود يا از خوشحالي. روزا مي گذشتن و علي روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر مي شد. تا اينكه يه روز كه ديگه صبرم از اين رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علي، تو ********ه؟ چرا اين جوري مي كني؟ اونم عقده شو خالي كرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چيه؟ من نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر كنم. دهنم خشك شده بود و چشام پر اشك. گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو دوس داري. گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني. پس چي شد؟ گفت: آره گفتم. اما اشتباه كردم. الان مي بينم نمي تونم. نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال يه جاي خلوت مي گشتم تا يه دل سير گريه كنم و اتاقو انتخاب كردم. من و علي ديگه با هم حرفي نزديم تا اينكه علي احضاريه آورد برام و گفت: ميخوام طلاقت بدم يا زن بگيرم! نمي تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراين از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم. دلم شكست. نمي تونستم باور كنم كسي كه يه عمر به حرفاي قشنگش دل خوش كرده بودم، حالا به همه چي پشت پا زده. ديگه طاقت نياوردم لباسامو پوشيدمو ساكمم بستم. برگه جواب آزمايش هنوز توي جيب مانتوم بود. درش آوردم يه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو كنار گلدون گذاشتم. احضاريه رو برداشتم و از خونه زدم بيرون. توي نامه نوشته بودم: علي جان، سلام اميدوارم پاي حرفت وايساده باشي و منو طلاق بدي. چون اگه اين كارو نكني خودم ازت جدا ميشم. ميدوني كه ميتونم. دادگاه اين حقو به من ميده كه از مردي كه بچه دار نميشه جدا شم. وقتي جواب آزمايشا رو گرفتم و ديدم كه عيب از توئه باور كن اون قدر برام بي اهميت بود كه حاضر بودم برگه رو همون جا پاره كنم. اما نميدونم چرا خواستم يه بار ديگه عشقت به من ثابت شه. توي دادگاه منتظرتم.

داستان كوتاه آموزنده

۶۴ بازديد

اديسون در سنبن پيري پس از اختراع چراغ برق يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه در ساختمان بزرگي قرارداشت، هزينه مي كرد. اين آزمايشگاه بزرگترين عشق پيرمرد بود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند، آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموران فقط جلو گيري از گسترش آتش به ساير ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود. پسر با خود انديشيد كه احتمالا پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن پيرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب ديد كه پير مرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند. پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي! مي بيني چقدر زيباست! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟ حيرت آور است! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت. نظر تو چيه پسرم؟ پسر حيران و گيج جواب داد: پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟ چطـور مي تواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟ پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد! در مورد آزمايشگاه و بازسازي يا نو سازي آن فردا فكــر مي كنيم. الان موقع اين كار نيست. به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت. توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع نمود.

داستان كوتاه آموزنده

۵۹ بازديد

در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي‌گويند خارپشت ها وخامت اوضاع را دريافتند و تصميم گرفتند دور هم جمع شوند و بدين ترتيب همديگر را حفظ كنند. وقتي نزديكتر به هم بودند گرمتر مي‌شدند؛ ولي خارهايشان يكديگر را زخمي مي‌كرد. بخاطر همين تصميم گرفتند از هم دور شوند ‫ولي از سرما يخ زده مي مردند.‬ از اينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل كنند، يا نسلشان منقرض شود. پس دريافتند كه بهتر است باز گردند و گرد هم آيند و آموختند كه: با زخم كوچكي كه همزيستي با كسان بسيار نزديك به وجود مي‌آورد زندگي كنند، چون گرماي وجود ديگري مهمتر است. اين چنين توانستند زنده بمانند. بهترين رابطه اين نيست كه اشخاص بي عيب و نقص را گرد هم مي آورد بلكه آن است هر كسي با ديگري ارتباط قلبي عميق داشته باشد و فرد بياموزد با معايب ديگران كنار آيد و خوبي هاي آنان را تحسين نمايد.

داستان كوتاه آموزنده

۵۵ بازديد

اولين بار كه كلمه ي فرض را ياد گرفتم اول ابتدايي بود. خانم معلم مان مي گفت: فرض كنيد دو تا سيب داريد، يكي اش را مي خوريد، حالا چند تا سيب باقي مانده؟ آنقدر اين كلمه برايم نامانوس و عجيب بود كه نمي داني! فرض؟ فرض بگيرم كه دو تا سيب دارم؟ چطور فرض بگيرم؟ فرض را از كجا بايد بگيرم؟ يكبار از خانوم معلم مان پرسيدم، خانوم ما نمي دانيم چطور و از كجا فرض بگيريم. خانوم معلم مان خيلي خوشگل بود، چهره اي دقيق از او در ذهن ندارم اما يادم مي آيد چشماني روشن داشت، سفيد و بور بود و مهربان، جوري مقنعه مي گذاشت كه هميشه چند تار مويش بيرون مي ريخت، انگار كه مي دانست آن چند تار مو چقدر به چهره اش مزه مي دهد. خنديد و گفت: پسرم فرض را از جايي نمي گيرند، فرض گرفتن يعني خيال كردن، يعني فكر كني كه چيزي را داري در حالي كه واقعن نداري اش، مثل همين سيب، فرض يعني اين، يعني خيال كني كه سيب داري، هرچند كه سيبي اينجا نيست. حالا بيست سال گذشته است و من اين روزها تنها كاري كه بلدم به خوبي انجامش دهم فرض كردن است. وقتي مي خواهم بروم خريد فرض مي كنم تو كنار من نشسته اي و با كنترل ضبط طبق معمول درگيري براي پيدا كردن آهنگ مورد علاقه ات. وقتي فيلم مي بينم فرض مي كنم تو همينجايي و مثل هميشه با همان عجول بودن شيرينت، دلت مي خواهد زودتر بداني كه بالاخره ته فيلم چه مي شود. فرض مي كنم وقتي كه بنزين زدم طبق معمول تو پول را از كيف پول به من بدهي و مثل هميشه عشق حساب و كتاب داشته باشي. فرض مي كنم كه قبل اينكه بخواهم از ماشين پياده شوم برگردم سمت تو و دستي به عادت لاي موهايم بكشي و يقه ام را صاف و شق و رق كني و بعد اجازه ي رفتن صادر كني. فرض مي كنم هستي و موقعي كه پشت ترافيك اعصابم بهم مي ريزد مثل همان موقع ها برايم شعر مي خواني و كم كم مجاب مي شوم كه باباجان ترافيك آنقدر ها هم بد نيست. خانم معلم نمي دانم كجايي، اما اين روزها كه مي گذرد، آنچنان فرض گرفتن را ياد گرفته ام كه شما هم باورتان نمي شود. اما ميداني؟ فرض گرفتن دو عدد سيب كجا و فرض گرفتن او را داشتن كجا؟ فرض گرفتن يعني كه او را داشته باشم، در حالي كه به شدت هر چه تمام تر ندارم‌اش!