كريمي مشاور بيمه

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۶۱ بازديد

پنجاه و دو سالمه هشتاد و يكي كار دارم!! اين را مادرم گفت، رمز كارت عابر بانكش بود، از روي كتاب قبلي ام روشي براي خودش پيدا كرده بود كه اعداد را حفظ كند. خنديدم و كارت را گرفتم كه از حسابش پول جابجا كنم. خودش حوصله اين كارها را ندارد، از يادگرفتن هم گريزان شده. البته من اينطور فكر مي كردم، تا اينكه ديديم چند غذاي جديد از دوستانش يادگرفته و با تلاش تمام پخته. كيك خانگي مي پزد، ميرزا قاسمي ياد گرفته و چند نوع دلمه جديد درست مي كند. به قول خودش من گربه آشپزخانه ام، از بچگي همينطوري بودم، ناخنك زدن را دوست داشتم و دارم. آن روز هم مشغول همين عادت ديرينه بودم كه گفت: "بالاخره پختم"، دلمه بامجان و فلفل را مي گفت، "ميخواستم به خودم ثابت كنم مي تونم" ، اين را هم به خودش گفت. همان وقت بود كه فهميدم از همه نوع يادگرفتن گريزان نشده، فقط اين ابزار تكنولوژي را دوست ندارد. تلفن را دوست دارد آن هم فقط چون از پشتش صداي مادرش را مي شنود، اينترنت را هم دورا دور دوست دارد چون فهميده اعضاي خانواده ارتباط دارند آنجا، اما تلاشي براي يادگرفتنش نمي كند. عابر بانك و بانك و اينها را اصلا دوست ندارد، عوضش به صندوق قرض الحسنه محل زياد سر مي زند. همه اينها را كه كنار هم گذاشتم فهميدم مادرم از هرچيزي كه زمخت باشد، طرف مقابلش انسان واقعي نباشد گريزان است. عابر بانك كه يك هيولاي آهني متصل به برق و پول است را اصلا دوست ندارد، باجه بانكي كه كارمندش نامهربان و غريبه باشد را هم، اين دوست نداشتن را با يادنگرفتن نشان مي دهد. بله درس مادرم ساده بود و صريح: اگر كسي تو را ياد نمي گيرد، اگر نمي خواهد تو را بلد باشد، اگر براي تو وقت ندارد، اگر برايش نامفهومي و هر سري بايد خودت را تكرار كني و اثبات كني، اگر در مقابل تو مثل عابر بانك سرد است و فقط از پول حرف مي زند و رمز عبور مي خواهد و مهربان نيست، معني اش واضح است، دوستت ندارد ...! مادرم هنوز پنجاه و دوساله است و هشتاد و يكي كار دارد.

داستان كوتاه اموزنده

۵۸ بازديد

روزي لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند مي دهم كه كامروا شوي. اول اين كه سعي كن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري. دوم اين كه در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي. سوم اين كه در بهترين كاخها و خانه هاي جهان زندگي كني. پسر لقمان گفت اي پدر ما يك خانواده بسيار فقير هستيم. چطور من مي توانم اين كارها را انجام دهم؟ لقمان جواب داد: اگر كمي ديرتر و كمتر غذا بخوري هر غذايي كه مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد. اگر بيشتر كار كني و كمي ديرتر بخوابي در هر جا كه خوابيده اي احساس مي كني بهترين خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستي كني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست.

داستان كوتاه آموزنده

۶۱ بازديد

كمي پس از آن كه آقاي داربي از دانشگاه مردان سخت كوش مدركش را گرفت و تصميم داشت از تجربه خود در كار معدن استفاده كند، دريافت كه «نه» گفتن لزوما به معناي نه نيست. او در بعد از ظهر يكي از روزها به عمويش كمك مي كرد تا در يك آسياب قديمي گندم آرد كند. عمويش مزرعه بزرگي داشت كه در آن تعدادي زارع بومي زندگي مي كردند. بي سرو صدا در باز شد و دختر بچه كم سن و سالي به درون آمد، دختر يكي از مستاجرها بود؛ دخترك نزديك در نشست. عمو سرش را بلند كرد، دخترك را ديد، با صدايي خشن از او پرسيد: چه مي خواهي؟ كودك جواب داد: مادرم گفت 50 سنت از شما بگيرم و برايش ببرم. عمو جواب داد: ندارم، زود برگرد به خانه ات. كودك جواب داد: چشم قربان. اما از جاي خود تكان نخورد. عمو به كار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود كه متوجه نشد كودك سر جاي خود ايستاده. وقتي سرش را بلند كرد، كودك را ديد بر سرش فرياد كشيد كه: مگر نگفتم برو خانه. زود باش. دخترك گفت: چشم قربان. اما از جاي خود تكان نخورد. عمو كيسه گندم را روي زمين گذاشت تركه اي برداشت و آن را تهديد كنان به دخترك نشان داد. منظور او اين بود كه اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربي نفسش را حبس كرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشايندي خواهد بود. زيرا مي دانست كه عمويش عصباني است. وقتي عمو به جايي كه كودك ايستاده بود، نزديك شد، دخترك قدمي به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه كرد و در حالي كه صدايش مي لرزيد با فريادي بلند گفت: مادرم 50 سنت را مي خواهد. عمو ايستاد. دقيقه اي به دختر نگاه كرد، بعد تركه را روي زمين گذاشت، دست در جيب كرد و يك سكه 50 سنتي به دخترك داد. كودك پول را گرفت و عقب عقب در حالي كه همچنان در چشمـان مردي كه او را شكسـت داده بود مي نگريست به سمت در رفت. وقتي دخترك آسياب را ترك كرد، عمو روي جعبه اي نشست و از پنجره مدتي به فضاي بيرون خيره شد. اين نخستين بار بود كه كودكي بومي به لطف اراده خود توانسته بود سفيد پوست بالغي را شكست دهد.

داستان كوتاه جواب بي وفايي

۶۹ بازديد

دختر جواني از مكزيك براي يك ماموريت اداري چند ماهه به آرژانتين منتقل شد. پس از دو ماه، نامه اي از نامزد مكزيكي خود دريافت مي كند به اين مضمون: لوراي عزيز، متأسفانه ديگر نمي توانم به اين رابطه از راه دور ادامه بدهم و بايد بگويم كه در اين مدت ده بار به تو خيانت كرده ام و مي دانم كه نه تو و نه من شايسته اين وضع نيستيم. مرا ببخش و عكسي كه به تو داده بودم برايم پس بفرست. با عشق: روبرت دختر جوان، رنجيـده خاطر از رفتار و بي وفايي مرد، در جواب، از همه همكاران و دوستانش مي خواهد كه عكسي از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردايي ... خودشان به او قرض بدهند و همه آن عكس ها را همراه با عكس روبرت، نامزد بي وفايش، در يك پاكت گذاشته و همراه با يادداشتي برايش پست مي كند، به اين مضمون: روبرت عزيز، مرا ببخش، اما هر چه فكر كردم قيافه تو را به ياد نياوردم، لطفاً عكس خودت را از ميان عكس هاي توي پاكت جدا كن و بقيه را به من برگردان.

داستان كوتاه اين همه توقع

۹۱ بازديد

در زمان هاي قديم شخصي براي خريد كنيز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشاي حجره ها شد. به حجره اي رسيد كه برده اي زيبا در آن براي فروش گذارده و از صفات نيك و توانايي هاي او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از اين را هم بخواهيد به حجره بعدي مرا جعه فرماييد. در حجره بعدي هم كنيزي زيبا با خصوصيات خوب و توانايي هاي بسيار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالاي سر او هم همان جمله قبلي كه اگر بهتر از اين را مي خواهيد به حجره بعدي مراجعه نماييد. آن بندۀ خدا كه حريص شده بود از حجره اي به حجره ديگر مي رفت و برده ها را تماشا مي نمود و در نهايت هم همان جمله را مي ديد. تا اينكه به حجره اي رسيد كه هر چه در آن نگاه كرد برده اي نديد. فقط در گوشه حجره آينه ي تمام نماي بزرگي را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آينه ديد. دستي بر سر و روي خود كشيد. چشمش به بالاي آينه افتاد كه اين جمله را بر بالاي آينه نوشته بودند: چرا اين همه توقع داري؟ قيافه خودت را ببين و بعد قضاوت كن.

داستان كوتاه اموزنده

۸۵ بازديد

پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد، پسر پرسيد: اين ماشين مال شماست، آقا؟ پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است. پسر متعجب شد و گفت: منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش... البته پل كاملا واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند، كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد: اي كاش من هم يك همچو برادري بودم. پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟ -اوه بله، دوست دارم. تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟ پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد. پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را برپشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پاييني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد: اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. ...برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روز من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني. پل در حالي كه اشك هاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلويي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تايي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.

داستان كوتاه اموزنده

۷۱ بازديد

دختر جوان اگر به خودش بود، دوست داشت در همان 20 سالگي كه مادرش مُرد و او هم به خاطر كثافتكاري هاي پدرش از خانه بيرون آمد، عروس شود تا ديگر او را نبيند، اما نشد. يعني خواستگار خوب نصيبش نشد! چند پسر جوان هم كه به او اظهار عشق كردند، همه سوء استفاده گر از آب در آمدند و اين طوري شد كه تا به خود آمد، ديد كه 27 سال از سنش مي گذرد. دختري زشتي نبود؛ اما گويي قسمتش آن بود كه ازدواج عاشقانه نصيبش نشود! و از هفته قبل بود كه عمه اش با آن پيشنهاد، وسوسه را به جانش انداخت: دختر چرا آگهي نمي زني؟ هزار تا دختر مي شناسم كه اين طوري ازدواج كردن و خوشبخت هم هستن. اما او، ترديد داشت، دو دل بود. فكر مي كرد و از چند نفر هم شنيده بود كه: آگهي دادن مال بازنده هاست. اما خيلي احساس تنهايي مي كرد. چند روز فكر كرد تا بالاخره پيشنهاد عمه اش را پذيرفت. آگهي داد و فقط دو روز گذشت تا يك جواب نان و آبدار رسيد و او هم قرار ملاقات را تعيين كرد و ... حالا اينجا بود. داخل يك رستوران شيك گرانقيمت و انتظار غريبه اي را مي كشيد كه قرار بود گل سرخي را به يقه اش بزند. همان طور كه سرش پايين بود متوجه شد كه يك نفر – با گل سرخ به يقه – سر ميزش نشست. اما همين كه سر بلند كرد با تعجب گفت: پدر ... شمايي؟

داستان كوتاه اموزنده

۹۰ بازديد

صبح يك زمستان سرد كه برف سنگيني هم آمده بود. مجبور شدم به بروجرد بروم. هوا هنوز روشن نشده بود كه به پل خرم آباد رسيدم. وسط پل به ناگاه به موتوري كه چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم. به سمت راست گرفتم، موتوري هم به راست پيچيد. به چپ، موتوري هم به چپ! خلاصه موتوري ليز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روي موتور به داخل رودخانه پرت شد. وحشت زده و ترسيده، ماشين را نگه داشتم و با سرعت پايين رفتم ببينم چه شده؟ ديدم گردن بيچاره ۱۸۰ درجه پيچيده ... با محاسبات ساده پزشكي، با خودم گفتم حتما زنده نمانده. مايوس و ناراحت، دستم را رو سرم گذاشتم و از اتفاق پيش آمده اندوهگين بودم. در همين حال زير چشمي هم نگاهش مي كردم. با حيرت ديدم چشماش را باز كرد. با خود گفتم اين حقيقت ندارد. به او نگاه كردم و گفتم: سالمي؟ با عصبانيت گفت: په چينه (پس چه شده؟) مثل يابو رانندگي ميكني؟ با خودم گفتم اين دلنشين‌ترين فحشي بود كه شنيده بودم. گفتم آقا تو را به خدا تكان نخور چون گردنت پيچيده. يك دفعه بلند شد گفت: چي پيچيده؟ چي موي تو؟( چي ميگي)؟ هوا سرد بود كاپشنم را از جلو پوشيدم سينه ام سرما نخوره!!!

داستان كوتاه آموزنده

۸۲ بازديد

روزي نيكيتا خروشچف، نخست وزير سابق شوروي، از خياط مخصوصش خواست تا از قواره پارچه اي كه آورده بود، براي او يك دست كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافي نيست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفري كه به بلگراد داشت از يك خياط يوگوسلاو خواست تا براي او يك دست، كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتي مي تواند يك جليقه اضافي نيز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسيد كه چرا خياط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد؟ خياط گفت: قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستيد تصور مي كنند!!!

داستان كوتاه اموزنده

۶۲ بازديد

روزي يك كوهنورد معمولي تصميم گرفت قله اورست را فتح كند، اما او هر بار ناكام بر مي گشت، تا جايي كه وقتي سال چهارم فرا رسيد و او از چهارمين صعود به اورست نيز باز ماند، مسوولان كوهنوردي به سراغش رفتند و گفتند: هي جوان، مي بيني كه نمي تواني به قله برسي، بهتر نيست از اين فكر خارج شوي؟ اما كوهنورد جوان با قاطعيت پاسخ داد: نه! و موقعي كه از او دليلش را پرسيدند گفت: دليلش خيلي واضح است، اورست به اوج قدرت خود رسيده، اما من همچنان در حال رشد هستم، پس يقينا يك روز از او پيشي مي گيرم!