روزي حاتم طايي در صحرا عبور مي كرد، درويشي راه بر حاتم گرفت و از او ده هزار دينار كمك مالي بلاعوض خواست. حاتم گفت: ده هزار دينار بسيار خواستي. درويش گفت: يك دينار بده. حاتم گفت: آن زياده طلبي چه بود و اين كم خواستن از چه سبب است؟ درويش گفت: از شخصي چون تو كمتر از ده هزار دينار نبايد درخواست كرد و به چون تويي كمتر از اين مبلغ نمي توان بخشيد!! حاتم دستور داد: ده هزار دينار درخواستي درويش را به او پرداخت كردند.
مرد پولداري در كابل، در نزديكي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت كه در آن موسيقي بود و رقص، و به مشتريان مشروب هم سرويس مي شد. ملاي مسجد هر روز موعظه مي كرد و در پايان موعظه اش دعا مي كرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار كند و بلاي آسماني را بر اين رستوران كه اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد كند. يك ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود كه رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي كه خسارت ديد، همين رستوران بود كه ديگر به خاكستر تبديل گرديد. ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريك گفت و اضافه كرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود. اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نكرد ... صاحب رستوران به محكمه شكايت كرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست! اما ملا و مومنان البته چنين ادعايي را نپذيرفتند! قاضي هر دو طرف را به محكمه خواست و بعد از اين كه سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف كرد و گفت: نمي دانم چه حكمي بكنم ؟!! من سخن هر دو طرف را شنيدم: از يك سو ملا و مومناني قرار دارند كه به تاثير دعا و ثنا باور ندارند. از سوي ديگر مرد مشروب فروشي كه به تاثير دعا باور دارد.
مرد ملّاك وارد روستا شد. آوازه اش را از ماه ها پيش شنيده بودند. زمين ها را مي خريد. خانه ها را ويران مي كرد و ساختمان هايي مدرن بر آنها بنا مي كرد. پيشنهادهايش آنقدر جذاب بود كه همه را وسوسه مي كرد. روستاها يكي پس از ديگري به دست او ويران شده بود. نوعي حرص عجيب داشت. حرص براي زمين خواري. همه مي دانستند كه پيشنهادهاي مالي جذابش، اين روستا را نيز نابود خواهد كرد. كدخدا آمد. روبروي مرد ايستاد. مرد در حالي كه به دامنه كوه خيره شده بود گفت: كدخدا! همه اين املاك را با هم چند مي فروشي؟ كدخدا سكوتي كرد و گفت: در ده ما زمين مجاني است. سنت اين است كه خريدار، محيط زمين را پياده مي رود و به نقطه اول باز مي گردد. هر آنچه پيموده به او واگذار مي شود. مرد ملاك گفت: مرا مسخره مي كني؟ كدخدا گفت: ما نسلهاست به اين شيوه زمين مي فروشيم. مرد ملاك به راه افتاد. چند ساعتي راه رفت. گاهي با خود فكر مي كرد كه زودتر دور بزند و به نقطه شروع باز گردد، اما باز وسوسه مي شد كه چند گامي بيشتر برود و زميني بزرگتر را از آن خود كند. تمام كوهپايه را پيمود. غروب بود. روستاييان و كدخدا در انتظار بودند. سايه اي از دور نمايان شد. مرد ملاك كم كم به كدخدا و روستاييان نزديك مي شد. زماني كه به كدخدا رسيد، نمي توانست بايستد. زانو زد. حتي نمي توانست حرف بزند. بر روي زمين دراز كشيد و جان داد. نگاهش هنوز به دور دستها، به كوهپايه ها، خيره مانده بود. كوهپايه هايي كه ديگر از آن او نبودند.
پادشاهي پس از اينكه بيمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهي ام را به كسي مي دهم كه بتواند مرا معالجه كند». تمام آدم هاي دانا دور هم جمع شدند تا ببيند چطور مي شود شاه را معالجه كرد، اما هيچ يك ندانست. تنها يكي از مردان دانا گفت: كه فكر مي كند مي تواند شاه را معالجه كند. اگر يك آدم خوشبخت را پيدا كنيد، پيراهنش را برداريد و تن شاه كنيد، شاه معالجه مي شود. شاه پيك هايش را براي پيدا كردن يك آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملكت سفر كردند ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا كنند. حتي يك نفر پيدا نشد كه كاملا راضي باشد. آن كه ثروت داشت، بيمار بود. آن كه سالم بود در فقر دست و پا مي زد، يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگي بدي داشت. يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمي چيزي داشت كه از آن گله و شكايت كند. آخرهاي يك شب، پسر شاه از كنار كلبه اي محقر و فقيرانه رد مي شد كه شنيد يك نفر دارد چيزهايي مي گويد. شكر خدا كه كارم را تمام كرده ام. سير و پر غذا خورده ام و مي توانم دراز بكشم و بخوابم! چه چيز ديگري مي توانم بخواهم؟ پسر شاه خوشحال شد و دستور داد كه پيراهن مرد را بگيرند و پيش شاه بياورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پيك ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي كلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود كه پيراهن نداشت!!!.
دخترك طبق معمول هر روز جلوي كفش فروشي ايستاد و به كفش هاي قرمز رنگ با حسرت نگاه كرد. بعد به بسته هاي چسب زخمي كه در دست داشت خيره شد و ياد حرف پدرش افتاد: اگر تا پايان ماه هر روز بتوني تمام چسب زخم هايت را بفروشي، آخر ماه كفش هاي قرمز رو برات مي خرم. دخترك به كفش ها نگاه كرد و با خود گفت: يعني من بايد دعا كنم كه هر روز دست و پا يا صورت 100 نفر زخم بشه تا... و بعد شانه هايش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نكنه... اصلآ كفش نميخوام.
يپرمردي مى خواست به زيارت برود؛ اما وسيلهي براي رفتن نداشت. يكي از دوستان او، اسبي برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود. يكي دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله اي براي سفر گير آورده، به اسب رسيدگي مي كرد، غذا مي داد و او را تيمار مي كرد. اما دو سه روز كه گذشت، ناگهان پاي اسب زخمي شد و ديگر نتوانست راه برود. پيرمرد مرهمي تهيه كرد و پاي اسب را بست و از او پرستاري كرد تا كمي بهتر شد. چند روزي با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پيرمرد تهيه مى كرد، اسب لب به غذا نمى زد و معلوم نبود چه مشكلي دارد. پيرمرد در پي درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در مى زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى زد و روز به روز ضعيف تر و ناتوان تر مى شد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتواني نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمي شد. اين بار پيرمرد در پي درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاري مي كرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براي اسب مي افتاد و پيرمرد او را تيمار مى كرد، تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد كاش يك اتفاقي بيفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردي اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريداري كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتي صاحب جديد، سوار بر اسب دور مى شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد: من اصلا اسب را براي چه كاري همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلي همراه او شده بود. پس با پاي پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولاني شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمى گردد، زيارتش را تبريك گفتند. تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفي اسب را همراه برده و اهالي ده هم تا روزها بعد تعجب مي كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست مي كوبد و لب مي گزد؟ نكته! شايد زندگي بسياري از ما صرف ظاهر شود و از اصل هدف دور باشيم.
زني با سر و صورت كبود و زخمي سراغ دكتر ميره. دكتر مي پرسه: چه اتفاقي افتاده؟ خانم در جواب ميگه: دكتر، ديگه نمي دونم چكار كنم. هر وقت شوهرم مست مياد خونه، منو زير مشت و لگد له مي كنه. دكتر گفت: خوب دواي دردت پيش منه، هر وقت شوهرت مست اومد خونه، يه فنجون چاي سبز بردار و شروع كن به قرقره كردن و اين كار رو ادامه بده. دو هفته بعد،اون خانم با ظاهري سالم و سرزنده پيش دكتر برگشت. خانم گفت: دكتر، پيشنهادتون فوق العاده بود هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع كردم به قرقره كردن چاي و شوهرم ديگه به من كاري نداشت. دكتر گفت: مي بيني اگه جلوي زبونت رو بگيري خيلي چيزا حل ميشه.
ناصرالدين شاه در طول زندگي اش ۸۵ زن داشت و يك"ببري خان". نمي دانيم كه آن ۸۵ نفرچقدر نزد شاه مقرب بودند ولي ببري خان آنقدر محبوب اين پادشاه بود كه به گربه قجري معروف شد و نامش در تاريخ ماندگار شد. روايت دردانگي اين گربه به زماني بر مي گردد كه ناصرالدين شاه سخت بيمار بود و تب شديدي داشت و اين گربه هم تازه زايمان كرده و مشغول جا به جايي بچه هايش بوده و از كنار بستر شاه مي گذشته كه كسي وارد اتاق مي شود و در را مي بندد. راه خروجي گربه كه بسته مي شود سرگردان و بلاتكليف دور بسترشاه مي چرخد و پايين پاي شاه مي ايستد. يكي از همسران شاه، صاحب گربه از سرچاپلوسي و خود شيريني اين رويداد را نشانه بهبودي شاه عنوان كرده و به او مژده بريده شدن تب را مي دهد. از قضا سپيده دم فردا تب مي برد و شاه بهتر مي شود. از آن پس گربه مي شود محبوب و مقرب درگاه. پس از مدتي زنان شاه كه مي ديدند شاه به اين گربه بيشتر از آن ها توجه مي كند، گربه را مي دزدند و در سياه چالي مي اندازند.
زنه ميره نجاري ميگه: آقا يه كمد بساز برام. نجار كمد مي سازه. زنه دو روز بعد مياد ميگه: اتوبوس كه رد مي شه كمده مي لرزه. نجاره ميگه :چرا مزخرف ميگي اتوبوس چه صيغه ايه؟ خلاصه مياد پيچاشو محكمتر مي كنه و ميره. دوباره فردا زنه مياد ميگه: اتوبوس رد ميشه كمد مي لرزه. نجار ميگه: بابا براي يه كمد پدر مارو در آوردي. اصن من ميرم تو كمد مي شينم اتوبوس رد شه ببينيم چيه؟ مي شينه تو كمد، يه دفعه شوهر زنه مياد خونه در كمدو باز مي كنه، ميگه: تو اينجا چي كار ميكني؟ نجاره ميگه: اگه بهت بگم منتظر اتوبوسم باورت مي شه؟
زن نصف شب از خواب بيدار شد و ديد كه شوهرش در رختخواب نيست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالي كه توي آشپزخانه نشسته بود و به ديوار زل زده بود و در فكري عميق فرو رفته بود و اشكهايش را پاك ميكرد و فنجاني قهوه مينوشيد پيدا كرد... در حالي كه داخل آشپزخانه ميشد پرسيد: چي شده عزيزم اين موقع شب اينجا نشستي؟ شوهرش نگاهش را از ديوار برداشت و گفت: هيچي فقط اون وقتها رو به ياد ميارم، ۲۰ سال پيش كه تازه همديگرو ملاقات كرده بوديم ، يادته...؟ زن كه حسابي تحت تاثير قرار گرفته بود، چشمهايش پر از اشك شد و گفت: آره يادمه... شوهرش ادامه داد: يادته پدرت كه فكر مي كرديم مسافرته ما رو توي اتاقت غافلگير كرد؟ زن در حالي كه روي صندلي كنار شوهرش مي نشست گفت: آره يادمه، انگار ديروز بود. مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: يادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: يا با دختر من ازدواج مي كني يا ۲۰ سال ميفرستمت زندان آب خنك بخوري؟ زن گفت: آره عزيزم اون هم يادمه و يك ساعت بعدش كه رفتيم محضر و ... مرد نتوانست جلوي گريه اش را بگيرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد مي شدم !