كريمي مشاور بيمه

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۵۹ بازديد

پسرك با عصبانيت وارد خانه شد و دنبال يك چوب مي گشت. پدربزرگش او را صدا كرد و گفت: اتفاقي پيش آمده رامين جان؟ رامين يازده ساله گفت: بله پدربزرگ، دوستم مرا عصباني كرده و مي خواهم يك چوب پيدا كنم و او را بزنم. پدربزرگ لبخندي زد و نوه اش را كنار كشاند و گفت: با عصبانيت در هيچ كاري خصوصا براي غلبه بر دشمنت موفق نخواهي شد. بگذار مثالي برايت بزنم رامين جان. فرض كن در وجود تو يك گرگ و يك سگ بسته باشند و تو بخواهي به كمك يكي از آنها بر دشمنت غلبه كني، اگر زنجير گرگ را باز كني، ابتدا خود تو را مجروح مي كند و بعدا به سراغ دشمنانت مي رود. تازه معلوم نيست پس از مجروح كردن تو، به سراغ دشمنت برود! اما اگر سگ را آزاد كني، چون حيوان باشعور و باوفايي است، مطمئن باش به تو لطمه نمي زند و فقط به دشمنت حمله مي كند. حالا يادت باشد كه «عصبانيت» همان گرگ است و «تفكر» هم سگ مي باشد، به نظر خودت تو بايد از سگ استفاده كني يا گرگ؟ پسرك فكري كرد و گفت: حق با شماست. نبايد عصباني شوم و بهتر است سگ را آزاد كنم. بيست و پنج سال بعد، پيرمرد توي ويترين كتاب فروشي به كتاب نوه اش خيره شده بود كه رويش نوشته شده بود: سگ يا گرگ؟ انتخاب كنيد!

داستان كوتاه آموزنده

۵۰ بازديد

پادشاهي كه يك كشور بزرگ را حكومت مي كرد، باز هم از زندگي خود راضي نبود؛ اما خود نيز علت را نمي دانست. روزي پادشاه در كاخ امپراتوري قدم مي زد. هنگامي كه از آشپزخانه عبور مي كرد، صداي ترانه اي را شنيد. به دنبال صدا، پادشاه متوجه يك آشپز شد كه روي صورتش برق سعادت و شادي ديده مي شد. پادشاه بسيار تعجب كرد و از آشپز پرسيد: چرا اينقدر شاد هستي؟ آشپز جواب داد: قربان، من فقط يك آشپز هستم، اما تلاش مي كنم تا همسر و بچه ام را شاد كنم. ما خانه اي حصيري تهيه كرده ايم و به اندازه كافي خوراك و پوشاك داريم. بدين سبب من راضي و خوشحال هستم… پس از شنيدن سخن آشپز، پادشاه با وزير در اين مورد صحبت كرد. وزير به پادشاه گفت: قربان، اين آشپز هنوز عضو گروه 99 نيست. اگر او به اين گروه نپيوندد، نشانگر آن است كه مرد خوش بيني است. پادشاه با تعجب پرسيد: گروه 99 چيست؟ وزير جواب داد: اگر مي خواهيد بدانيد كه گروه 99 چيست، بايد اين كار را انجام دهيد: يك كيسه با 99 سكه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذاريد. به زودي خواهيد فهميد كه گروه 99 چيست. پادشاه بر اساس حرف هاي وزير فرمان داد يك كيسه با 99 سكه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند. آشپز پس از انجام كارها به خانه بازگشت و در مقابل در كيسه را ديد. با تعجب كيسه را به اتاق برد و باز كرد. با ديدن سكه هاي طلايي ابتدا متعجب شد و سپس از شادي آشفته و شوريده گشت. آشپز سكه هاي طلايي را روي ميز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سكه؟ آشپز فكر كرد اشتباهي رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولي واقعا 99 سكه بود. او تعجب كرد كه چرا تنها 99 سكه است و 100 سكه نيست! فكر كرد كه يك سكه ديگر كجاست و شروع به جستجوي سكه صدم كرد. اتاق ها و حتي حياط را زير و رو كرد؛ اما خسته و كوفته و نااميد به اين كار خاتمه داد!!! آشپز بسيار دل شكسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش كند تا يك سكه طلايي ديگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به يكصد سكه طلا برساند. تا دير وقت كار كرد. به همين دليل صبح روز بعد ديرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد كرد كه چرا وي را بيدار نكرده اند!!! آشپز ديگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمي خواند؛ او فقط تا حد توان كار مي كرد!!! پادشاه نمي دانست كه چرا اين كيسه چنين بلايي برسر آشپز آورده است و علت را از وزير پرسيد. وزير جواب داد: قربان، حالا اين آشپز رسما به عضويت گروه 99 درآمد!!! اعضاي گروه 99 چنين افرادي هستند: آنان زياد دارند اما راضي نيستند.

داستان كوتاه آموزنده

۷۶ بازديد

مردي باهوش براي حضار جوك تعريف كرد، حضار ديوانه وار خنديدند. بعد از چند لحظه... دوباره همون جوك رو تعريف كرد. عده كمي از حضار دوباره خنديدند. دوباره و دوباره همون جوك رو تعريف كرد. زماني كه ديگه هيچيك از حضار نخنديد او لبخند زد و گفت : وقتي كه نمي تونيد به يك جوك بارها و تكراري بخنديد؛ چطور براي يه مسئله بارها و بارها گريه تكراري مي كنيد؟

داستان كوتاه آموزنده

۵۸ بازديد

چهار شمع به آرامي مي سوختند، محيط آن قدر ساكت بود كه مي شد صداي صحبت آنها را شنيد. اولين شمع گفت: من صلح هستم، هيچ كس نمي تواند مرا هميشه روشن نگه دارد. فكر مي كنم كه به زودي خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود كه شعله آن كم و بعد خاموش شد. شمع دوم گفت: من ايمان هستم، واقعا انگار كسي به من نيازي ندارد. براي همين من ديگر رغبتي ندارم كه بيشتر از اين روشن بمانم. حرف شمع ايمان كه تمام شد، نسيم ملايمي وزيد و آن را خاموش كرد. وقتي نوبت به سومين شمع رسيدگفت: من عشق هستم توانايي آن را ندارم كه روشن بمانم، چون مردم مرا به كناري انداخته اند و اهميتم را نمي فهمند، آنها حتي فراموش كرده اند كه به نزديكترين كسان خود محبت كنند و عشق بورزند. پس شمع عشق هم بي درنگ خاموش شد. كودكي وارد اتاق شد و ديد كه سه شمع ديگر نمي سوزند. او گفت: شما كه مي خواستيد تا آخرين لحظه روشن بمانيد، پس چرا ديگر نمي سوزيد؟ چهارمين شمع گفت: نگران نباشد، تا وقتي من روشن هستم، به كمك هم مي توانيم شمع هاي ديگر را روشن كنيم. من اميد هستم. چشمان كودك درخشيد، شمع اميد را برداشت و بقيه شمع ها را روشن كرد. بنابر اين شعله اميد هرگز نبايد خاموش شود. ما بايد هميشه اميد و ايمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ كنيم.

داستان كوتاه آموزنده

۶۰ بازديد

خانمي در زمين گلف مشغول بازي بود. ضربه اي به توپ زد كه باعث پرتاب توپ به درون بيشه زار كنار زمين شد. خانم براي پيدا كردن توپ به بيشه زار رفت كه ناگهان با صحنه اي روبرو شد. قورباغه اي در تله اي گرفتار بود. قورباغه رو به خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد كني، سه آرزويت را برآورده مي كنم. خانم ذوق زده شد و سريع قورباغه را آزاد كرد. قورباغه به او گفت: نگذاشتي شرايط برآورده كردن آرزوها را بگويم. هر آرزويي كه برايت برآورده كردم ، ۱۰ برابر آن را براي همسرت برآورده مي كنم! خانم كمي تامل كرد و گفت: مشكلي ندارد. آرزوي اول خود را گفت: من مي خواهم زيباترين زن دنيا شوم. قورباغه به او گفت: اگر زيباترين شوي شوهرت ۱۰ برابر از تو زيباتر مي شود و ممكن است چشم زن هاي ديگر بدنبالش بيفتد و تو او را از دست دهي. خانم گفت: مشكلي ندارد. چون من زيباترينم، كس ديگري در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزويش برآورده شد. بعد گفت كه من مي خواهم ثروتمند ترين فرد دنيا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر مي شود و ممكن است به زندگيتان لطمه بزند. خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد. آرزوي سومش را كه گفت؛ قورباغه جا خورد و بدون چون و چرايي برآورده كرد. خانم گفت: مي خواهم به يك حمله قلبي خفيف دچار شوم!

داستان كوتاه آموزنده

۶۷ بازديد

روزها گذشت و گنجشك غمگين به خدا هيچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اينگونه مي گفت: مي آيد...من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش در خود نگه مي دارد. سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لبهايش دوختند. گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست. گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سر پناه بي كسي ام تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم؟ كجاي دنياي تو را گرفته بود؟ و سنگيني بغض راه بر كلامش بست. سكوتي بر عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند آن گاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خواستي. اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد.

داستان كوتاه آموزنده

۷۰ بازديد

تنها بازمانده يك كشتي شكسته به جزيره كوچك خالي از سكنه افتاد. او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذارند، اما كسي نمي آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و داراييهاي اندكش را در آن نگه دارد. اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود، به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود. متاسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده و همه جيز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشكش زد............ فرياد زد: خدايا چطور راضي شدي با من چنين كاري كني؟ صبح روز بعد با صداي بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد. كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسيد: شما از كجا فهميديد كه من اينجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علايمي كه با دود مي‌فرستادي شديم.

داستان كوتاه آموزنده

۷۸ بازديد

راننده كاميوني وارد رستوران شد. دقايقي پس از اين كه او شروع به غذا خوردن كرد، سه جوان موتورسيكلت سوار هم به رستوران آمدند و يك راست به سراغ ميز راننده كاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ كردن، اولي سيگارش را در استكان چاي راننده خاموش كرد. راننده به او چيزي نگفت. دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي كرد و باز هم راننده سكوت كرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت كند نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محكم به زمين خورد ولي باز هم ساكت ماند. دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران، يكي از جوان ها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا! صاحب رستوران جواب داد: از همه بدتر رانندگي بلد نبود؛ چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب سه موتور نازنين را خرد كرد و رفت.

داستان كوتاه آموزنده

۶۲ بازديد

افسر راهنمايي يه آقايي رو به علت سرعت غيرمجاز نگه مي داره. افسر: مي شه گواهينامه تون رو ببينم؟ راننده: گواهينامه ندارم. بعد از پنجمين تخلفم باطلش كردن. افسر: ميشه كارت ماشينتون رو ببينم؟. اين ماشين من نيست! من اين ماشينو دزديده ام !!! - اين ماشين دزديه؟ - آره همينطوره. ولي بذار يه كم فكر كنم! فكر كنم وقتي داشتم تفنگم رو مي زاشتم تو داشبورد كارت ماشين صاحبش رو ديدم! - يعني تو داشبورد يه تفنگ هست؟ - بله. همون تفنگي كه باهاش خانم صاحب ماشين رو كشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب. -يه جسد تو صندوق عقب ماشينه؟ بله قربان همينطوره!!! با شنيدن اين حرف افسر سريعا با مافوقش (سروان )تماس مي گيره.طولي نمي كشه كه ماشينهاي پليس ماشين مرد رو محاصره مي كنن و سروان براي حل اين قضيه پيچيده به پيش مرد مي آد. سروان: -ببخشيد آقا ميشه گواهينامه تون رو ببينم؟ مرد: - بله بفرمائيد!! گواهينامه مرد كاملا صحيح بود! سروان: اين ماشين مال كيه؟ مرد: مال خودمه جناب سروان. اينم كارتش ! اوراق ماشين درست بود و ماشين مال خود مرد بود! - ميشه خيلي آروم داشبورد رو باز كني تا ببينم تفنگي تو اون هست يا نه؟ - البته جناب سروان ولي مطمئن باشين كه تفنگي اون تو نيست !! واقعا هم هيچ تفنگي اون تو نبود! - ميشه صندوق عقب رو بزنين بالا. به من گفتن كه يه جسد اون تويه !! - ايرادي نداره ... مرد در صندوق عقب رو باز مي كنه و صد البته كه جسدي اون تو نيست !!! سروان: من كه سر در نمي آرم. افسري كه جلوي شما رو گرفته به من گفت كه شما گواهينامه ندارين، اين ماشين رو دزديدين، تو داشبوردتون يه تفنگ دارين و يه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!! مرد:- عجب !!!، شرط مي بندم كه اين دروغگو به شما گفته كه من تند هم مي رفتم.

داستان كوتاه آموزنده

۶۹ بازديد

دكتر گفت: بايد پايت را قطع كنيم. راننده كاميون كه در بين راه از سرما يك پايش يخ زده بود از حرف دكتر خنده اش گرفت. دكتر گفت: چرا مي خندي؟ راننده كاميون گفت: وقتي نوجوان بودم در فصل زمستاني سرد مثل امسال دنبال يك گنجشك كردم. گنجشك به حفره اي كه در ديوار حياط بود پناه برد. من دستم را داخل حفره كردم و گنجشك را گرفتم. هنگام بيرون آوردن گنجشك يك پاي آن از بدنش جدا شد. در همين موقع مادرم فرياد زد: واااي! پاي بچه ام قطع شد. من كه مي خنديدم گفتم: پاي من كه كنده نشد، پاي اين گنجشك قطع شد و اكنون من به حرف مادرم رسيدم و متوجه شدم كه منظور آن روزش چه بود؟