روزي حضرت سليمان مورچه اي را در پاي كوهي ديد كه مشغول جا به جا كردن خاك هاي پايين كوه بود. از او پرسيد: چرا اين همه سختي را متحمل مي شوي؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر اين كوه را جا به جا كني به وصال من خواهي رسيد و من به عشق وصال او مي خواهم اين كوه را جا به جا كنم. حضرت سليمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشي نمي تواني اين كار را انجام بدهي. مورچه گفت: تمام سعي ام را مي كنم. حضرت سليمان كه بسيار از همت و پشتكار مورچه عاشق خوشش آمده بود براي او كوه را جابجا كرد. مورچه رو به آسمان كرد و گفت: خدايي را شكر مي گويم كه در راه عشق، پيامبري را به خدمت موري در مي آورد.
مورچه اي در پي جمع كردن دانه هاي جو از راهي مي گذشت و نزديك كندوي عسل رسيد. از بوي عسل دهانش آب افتاد ولي كندو بر بالاي سنگي قرار داشت و هر چه سعي كرد از ديواره سنگي بالا رود و به كندو برسد نشد. دست و پايش ليز مي خورد و مي افتاد ... هوس عسل او را به صدا در آورد و فرياد زد: اي مردم، من عسل مي خواهم، اگر يك جوانمرد پيدا شود و مرا به كندوي عسل برساند يك «جو» به او پاداش مي دهم. يك مورچه بالدار در هوا پرواز مي كرد. صداي مورچه را شنيد و به او گفت: مبادا بروي … كندو خيلي خطر دارد! مورچه گفت: بي خيالش باش، من مي دانم كه چه بايد كرد ... بالدار گفت: آنجا نيش زنبور است. مورچه گفت: من از زنبور نمي ترسم، من عسل مي خواهم. بالدار گفت: عسل چسبناك است، دست و پايت گير مي كند. مورچه گفت: اگر دست و پا گير مي كرد هيچ كس عسل نمي خورد!!! بالدار گفت: خودت مي داني، ولي بيا و از من بشنو و از اين هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به كندو رفتن برايت گران تمام مي شود و ممكن است خودت را به دردسر بيندازي. مورچه گفت:اگر مي تواني مزدت را بگير و مرا برسان، اگر هم نمي تواني جوش زيادي نزن.من بزرگتر لازم ندارم و از كسي كه نصيحت مي كند خوشم نمي آيد! بالدار گفت:ممكن است كسي پيدا شود و ترا برساند ولي من صلاح نمي دانم و در كاري كه عاقبتش خوب نيست كمك نمي كنم. مورچه گفت: پس بيهوده خودت را خسته نكن. من امروز به هر قيمتي شده به كندو خواهم رفت. بالدار رفت و مورچه دوباره داد كشيد: يك جوانمرد مي خواهم كه مرا به كندو برساند و يك جو پاداش بگيرد. مگسي سر رسيد و گفت: بيچاره مورچه! عسل مي خواهي و حق داري، من تو را به آرزويت مي رسانم... مورچه گفت: آفرين، خدا عمرت بدهد. تو را مي گويند حيوان خيرخواه!!! مگس مورچه را از زمين بلند كرد و او را دم كندو گذاشت و رفت… مورچه خيلي خوشحال شد و گفت: به به، چه سعادتي، چه كندويي، چه بويي، چه عسلي، چه مزه اي، خوشبختي از اين بالاتر نمي شود، چقدر مورچه ها بدبختند كه جو و گندم جمع مي كنند و هيچ وقت به كندوي عسل نمي آيند ... مورچه قدري از اينجا و آنجا عسل را چشيد و هي پيش رفت تا رسيد به ميان حوضچه عسل، و يك وقت ديد كه دست و پايش به عسل چسبيده و ديگر نمي تواند از جايش حركت كند. مور را چون با عسل افتاد كار دست و پايش در عسل شد استوار از تپيدن سست شد پيوند او دست و پا زد، سخت تر شد بند او هرچه براي نجات خود كوشش كرد نتيجه نداشت. آن وقت فرياد زد: عجب گيري افتادم، بدبختي از اين بدتر نمي شود، اي مردم، مرا نجات بدهيد. اگر يك جوانمرد پيدا شود و مرا از اين كندو بيرون ببرد دو جو به او پاداش مي دهم !!! گر جوي دادم دو جو اكنون دهم تا از اين درماندگي بيرون جهم مورچه بالدار از سفر برمي گشت، دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: نمي خواهم تو را سرزنش كنم اما هوس هاي زيادي مايه گرفتاري است … اين بار بختت بلند بود كه من سر رسيدم ولي بعد از اين مواظب باش. پيش از گرفتاري نصيحت گوش كني و از مگس كمك نگيري. مگس همدرد مورچه نيست و نمي تواند دوست خيرخواه او باشد.
مسئولين يك موسسه خيريه متوجه شدند كه وكيل پولداري در شهرشان زندگي ميكند و تا كنون حتي يك ريال هم به خيريه كمك نكرده است. پس يكي از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خيريه: آقاي وكيل ما در مورد شما تحقيق كرديم و متوجه شديم كه الحمدالله از درآمد بسيار خوبي برخورداريد ولي تا كنون هيچ كمكي به خيريه نكردهايد. نميخواهيد در اين امر خير شركت كنيد؟ وكيل: آيا شما در تحقيقاتي كه در مورد من كرديد متوجه شديد كه مادرم بعد از يك بيماري طولاني سه ساله، هفته پيش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگيش كفاف مخارج سنگين درمانش را نمي داد؟ مسئول خيريه: (با كمي شرمندگي) نه، نميدانستم. خيلي تسليت ميگويم . وكيل: آيا در تحقيقاتي كه در مورد من كرديد فهميديد كه برادرم در جنگ هر دو پايش را از دست داده و ديگر نميتواند كار كند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست كه خانه نشين است و نميتواند از پس مخارج زندگيش برآيد؟ مسئول خيريه: (با شرمندگي بيشتر) نه. نميدانستم. چه گرفتاري بزرگي.. وكيل: آيا در تحقيقاتتان متوجه شديد كه خواهرم سالهاست كه در يك بيمارستان رواني است و چون بيمه نيست در تنگناي شديدي براي تامين هزينههاي درمانش قرار دارد؟ مسئول خيريه كه كاملا شرمنده شده بود گفت: ببخشيد. نميدانستم اين همه گرفتاري داريد ... وكيل: خوب. حالا وقتي من به اينها يك ريال كمك نكردهام، شما چطور انتظار داريد به خيريه شما كمك كنم؟
خانم معلم يك ساعت در مورد انتقادپذيري صحبت كرد و سپس به مدل موهاي اكبر، لباسهاي اصغر، طرز صحبت كردن حسن و همچنين به دماغ من گير داد، و گفت اين گير دادن معنايش انتقاد است، و از ما خواست جنبه ي انتقادپذيري خود را بالا ببريم. اما نمي دانم چرا وقتي كامبيز از دست خط خانم معلم تعريف كرد و گفت دست خطش مثل دكترها است؛ خانم معلم گوشش را كشيد و او را از كلاس درس اخراج كرد. در توجيه كارش هم گفت كه حرف كامبيز تعريف نبوده و انتقاد است. آنهم انتقاد از نوع مخرب و انتقاد مخرب بد است. خانم معلم برايمان توضيح داد كه انتقادهاي خودش سازنده بوده است. البته من نفهميدم انتقادهاي خانم معلم كجاي ما ها را مي خواست بسازد؟! از نكات مهمي كه من امروز در كلاس درس ياد گرفتم اين بود كه تفاوت انتقاد سازنده و مخرب را فهميدم. انتقاد سازنده به آن دسته از گيرهايي گفته مي شود كه آدم بزرگ ها به آدم كوچولوها مي دهند. در صورتي كه اگر همين گيرها را كوچولو ها به آدم بزرگ ها بدهند،معنايش انتقاد مخرب است! شايد به همين خاطر است كه همواره در مهماني ها به ما كوچيك ترها هي مي گويند: «هيس!!» ، احتمالا آدم بزرگ ها مي ترسند خدايي نكرده از زبانمان انتقاد مخرب بيرون بيايد! اين توضيحات را در سر سفره به ماماني مي گويم و از او براي نوشتن انشا در مورد «انتقادپذيري» كمك مي خواهم. ماماني مي گويد: «اين خانم معلم شما هم حالش خوش نيست، فكر مي كند در مورد هر چيزي مي توان انشا نوشت؟!، آخه اين هم شد موضوع انشا؟!، همين فردا مي آيم مدرسه تا باهاش گفتمان كنم و بهش بفهمونم چنين موضوع هاي انشايي براي بچه هاي كلاس دوم ابتدايي مناسب نيست!» البته خانم معلم شما نگران نباشيد. من به مامانم گفتم كه يك بار مامان اكبر به مدرسه آمدتا با شما گفتمان كند و به شما بفهماند كه «قسطنطنيه» و امثالهم كلمات مناسبي براي ديكته گفتن نيستند، و نتيجه ي گفتمان آن روزتان گرد و خاك، پليس 110، مقداري موي كنده شده و ايضا تجديد شدن اكبر از درس ديكته، ورزش و هنر شد! ماماني پس از شنيدن صحبت هاي من، در بشقابم برنج و خورشت ريخت و جلويم گذاشت و گفت: «اين خانم معلم شما اصلا روحيه ي انتقادپذيري ندارد.» . يك قاشق از غذا خوردم. باز هم مامان غذا رو شور كرده بود. سريع دويدم به سمت يخچال و يك ليوان آب خوردم. مامان با صداي بلند گفت: «بچه چند بار بگم؟ تا غذات رو تموم نكردي نبايد از جلوي سفره پاشي.» من هم در جواب ماماني گفتم: «خب هميشه تقصير غذاهاي شماست، يا آنقدر شور است كه بايد بروم آب بياورم سر سفره، و يا آنقدر بي نمك است كه بايد بروم نمكبياورم!» پس از گفتن اين جملات احساس دردي در سرم كردم. يك عدد دمپايي هم كنارم افتاده بود. اين روزها آنقدر قدرت ماماني در پرتاب دمپايي بالا رفته است كه اصلا با چشم غيرمسلح نمي توان دمپايي را در حالي كه مسير رسيدن به كله را طي مي كند ديد و مهارتش آنقدر بالا رفته است كه حتي بابايي هم نمي تواند براي عدم اصابت دمپايي با سرش جا خالي بدهد. باز خدا را شكر كه بابايي چند روز پيش براي ماماني از اين دمپايي هاي ابري كادوگرفت. اگر از آن دمپايي پلاستيك فشرده اي ها بود كه الان سرم چند وجبي باد مي كرد! ما از اين انشا نتيجه مي گيريم كه قبل از انتقاد كردن از طرف مقابل بايستي به دور و بر او نگاه كنيم. اگر دم دستش ملاقه، در قندون و ايضا خود قندون، دمپايي از نوع پلاستيك فشرده، كفش پاشه دار و ... بود اصلا هيچي نگوييم، اما اگه مواردي همچون بالشت و دمپايي ابري بود، مي شود با رعايت فاصله قانوني انتقاد كرد!
زن و شوهر پيري با هم زندگي مي كردند. پير مرد هميشه از خروپف همسرش شكايت داشت و پير زن هرگز زير بار نمي رفت و گله هاي شوهرش رو به حساب بهانه گيري هاي او مي گذاشت. اين بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اينكه روزي پير مرد فكري به سرش زد و براي اينكه ثابت كند زنش در خواب خروپف مي كند و آسايش او را مختل كرده است ضبط صوتي را آماده مي كند و شبي همه سر و صداي خروپف هاي گوشخراش همسرش را ضبط مي كند. پير مرد صبح از خواب بيدار مي شود و شادمان از اينكه سند معتبري براي ثابت كردن خروپف هاي شبانه او دارد به سراغ همسر پيرش مي رود و او را صدا مي كند، غافل از اينكه زن بيچاره به خواب ابدي فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف هاي ضبط شده پيرزن، لالايي آرام بخش شب هاي تنهايي او مي شود.
زن و مرد جواني به محله جديدي اسباب كشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايه اش درحال آويزان كردن رخت هاي شسته است و گفت: لباس ها چندان تميز نيست. انگار نمي داند چطور لباس بشويد. احتمالا بايد پودر لباس شويي بهتري بخرد. همسرش نگاهي كرد، اما چيزي نگفت. هربار كه زن همسايه لباس هاي شسته اش را براي خشك شدن آويزان مي كرد، زن جوان همان حرف را تكرار مي كرد. تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباس هاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده ام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده. مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره هايمان را تميز كردم!
بسياري از مردم كتاب « شاهزاده كوچولو » اثر اگزوپري را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد و در نهايت در يك سانحه هوايي كشته شد. قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد. او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است. در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد. مي نويسد: مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم. جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد. يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم. از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود. فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد. بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم. به هر حال لبخند زدم و انگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد. مي دانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نمي خواهد ... ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت و به او رسيد و روي لب هاي او هم لبخند شكفت. سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد. مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد. من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه اوحال و هواي ديگري پيدا كرده بود. پرسيد: بچه داري؟ با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم و عكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: آره ايناهاش. او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد. گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند. چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند. قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد. نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند. يك لبخند زندگي مرا نجات داد ...
پشتش سنگين بود و جاده هاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته مي خزيد، دشوار و كُند؛ دورها هميشه دور بودند. سنگ پشت تقديرش را دوست نمي داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد. پرنده اي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست. كاش پُشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم. هيچ گاه. و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي. خدا سنگ پشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُره اي كوچك بود. و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نمي رسد. چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي روي، رسيده اي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛ و پاره اي از «او» را با عشق بر دوش كشيد.
روزي گاندي در حين سوار شدن به قطار يك لنگه كفشش درآمد و روي خط آهن افتاد. او به خاطر حركت قطار نتوانست پياده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندي با خونسردي لنگه ديگر كفشش را از پاي درآورد و آن را در مقابل ديدگان حيرت زده اطرافيان، طوري به عقب پرتاب كرد كه نزديك لنگه كفش قبلي افتاد. يكي از همسفرانش علت امر را پرسيد. گاندي خنديد و در جواب گفت: مرد بينوايي كه لنگه كفش قبلي را پيدا كند، حالا مي تواند لنگه ديگر آن را نيز برداشته و از آن استفاده نمايد.
دو پسر بچه ي 13 و 14 ساله كنار رودخانه ايستاده بودند كه يكي از آن مردان شرور كه بزرگ و كوچك حاليشان نمي شود، ابتدا به پسر بچه ي 13 ساله كه خيلي هفت خط بود گفت: من شيطان هستم اگر به من يك سكه ندهي همين الان تو را تبديل به يك خوك مي كنم. پسر بچه ي 13 ساله ي زرنگ خنديد و او را مسخره كرد و برايش صدايي در آورد. مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ي 14 ساله رفت و گفت: "تو چي پسرم. آيا دوست داري توسط شيطان تبديل به يك گاوميش شوي يا اينكه الآن به ابليس يك سكه مي دهي؟ پسر بچه ي 14 ساه كه بر عكس دوست جوانترش خيلي ساده دل بود با ترس و لرز از جيبش يك سكه ي 50 سنتي در آورد و آن را به شيطان داد. مرد شرور اما پس از گرفتن سكه ي 50 سنتي از پسرك ساده دل، به سراغ پسرك 13 ساله رفت و خشمش را با يك لگد و مشت كه به او كوبيد، سر پسرك خالي كرد و بعد رفت. چند دقيقه بعد پسرك زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتي ديد او اشك مي ريزد، علت را پرسيد كه پسرك گفت: با آن 50 سنت بايد براي مادر مريضم دارو مي خريدم. پسرك 13 ساله خنديد و گفت: غصه نخور، من سه تا سكه ي50 سنتي دارم كه 2 تا را مي دهم به تو. پسرك ساده دل گفت: تو كه پول نداشتي. پسرك زرنگ خنديد و گفت: گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد.