يعقوب ليث صفاري شبي هر چه كرد؛ خوابش نبرد. غلامان را گفت: حتما به كسي ظلم شده؛ او را بيابيد. پس از كمي جست و جو؛ غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهي نيافتيم. اما سلطان را دوباره خواب نيامد؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل، از قصر بيرون شد. در پشت قصر خود؛ ناله اي شنيد كه مي گفت خدايا: يعقوب هم اينك به خوشي در قصر خويش نشسته و در نزديك قصرش اينچنين ستم مي شود. سلطان گفت: چه مي گويي؟ من يعقوبم و از پي تو آمده ام؛ بگو ماجرا چيست؟ آن مرد گفت: يكي از خواص تو كه نامش را نمي دانم؛ شبها به خانه من مي آيد و به زور، زن من را مورد آزار و اذيت و تجاوز قرار مي دهد. سلطان گفت: اكنون كجاست؟ مرد گفت: شايد رفته باشد. شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر كن؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفي كرد و گفت: هر زمان اين مرد، مرا خواست؛ به من برسانيدش حتي اگر در نماز باشم. شب بعد؛ باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بينوا رفت؛ مرد مظلوم به سراي سلطان شتافت. يعقوب ليث سيستاني؛ با شمشير برهنه به راه افتاد، در نزديكي خانه صداي عيش مرد را شنيد؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش كنند آنگاه ظالم را با شمشير كشت. پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت كشته نگريست؛ پس در دم سر به سجده نهاد. آنگاه صاحب خانه را گفت قدري نان بياوريد كه بسيار گرسنه ام. صاحبخانه گفت: پادشاهي چون تو؛ چگونه به نان درويشي چون من قناعت توان كردن؟ شاه گفت: هر چه هست؛ بياور. مرد پاره اي نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن كردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسيد. سلطان در جواب گفت: آن شب كه از ماجراي تو آگاه شدم؛ با خود انديشيدم در زمان سلطنت من؛ كسي جرأت اين كار را ندارد مگر يكي از فرزندانم. پس گفتم چراغ را خاموش كن تا محبت پدري مانع اجراي عدالت نشود. چراغ كه روشن شد ؛ ديدم بيگانه است. پس سجده شكر گذاشتم. اما غذا خواستنم از اين رو بود كه از آن شب كه از چنين ظلمي در سرزمين خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پيمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. اكنون از آن ساعت تا به حال چيزي نخورده ام. گر به دولت برسي؛ مست نگردي؛ مردي گر به ذلت برسي؛ پست نگردي؛ مردي اهل عالم همه بازيچه دست هوسند گر تو بازيچه اين دست نگردي، مردي.
توي مبل فرو رفته بودم و به يكي از مجلات مُدي كه زنم هميشه مي خرد نگاه مي كردم. چه مانكن هائي، چقدر زيبا، چقدر شكيل و تمنا برانگيز. زنم داشت به گلدان شمعداني كه هميشه گوشه اتاق است ور مي رفت. شاخه هاي اضافي را مي گرفت و برگ هاي خشك شده را جدا مي كرد. از ديدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندي گوشه لبم پيدا شد. از مقايسه او با دخترهاي توي مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سريع برگشت و نگاهم كرد كه فرصت نكردم لبخندم را جمع و جور كنم. گلدان شمعداني را برداشت و روبروي من ايستاد و گفت: نگاه كن! اين گل ها هيچ شكل رزهاي تازه اي نيستند كه ديروز خريده ام. من عاشق عطر و بوي رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل هاي شمعداني هرگز به زيبايي و شادابي آنها نيستند، اما مي داني تفاوتشان چيست؟ بعد، بدون اين كه منتظر پاسخم باشد اشاره اي به خاك گلدان كرد و گفت: اينجا! تفاوت اينجاست. در ريشه هايي كه توي خاك اند. رزها دو روزي به اتاق صفا مي دهند و بعد پژمرده مي شوند، ولي اين شمعداني ها، ريشه در خاك دارند و به اين زودي ها از بين نمي روند. سعي مي كنند هميشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخي زد و روي يك صندلي راحتي نشست و كتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. كنارش رفتم و گونه اش را بوسيدم. اين لذت بخش ترين بوسه اي بود كه بر گونه يك گل شمعداني زدم.
يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه چند تا ماهى در آن بود! از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تا ماهي را بگيرى؟ مكزيكى: مدت خيلى كمى! آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى بگيري؟ مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانوادهام كافي است! آمريكايى: اما بقيه وقتت را چكار مي كنى؟ مكزيكى: تا ديروقت مي خوابم! يك كم ماهيگيرى مي كنم! با بچههام بازى مي كنم! با زنم خوش مي گذرانم! بعد با دوستانم شروع مي كنيم به گيتار زدن و خوش گذرانى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگي! آمريكايى: من توي هاروارد درس خواندم و مي توانم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! آن وقت مي توانى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد آن چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه مي كنى! آن وقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى! مكزيكى: خوب! بعدش چى؟ آمريكايى: بجاى اينكه ماهىها را به واسطه بفروشى آنها را مستقيما به مشتريها مي دهى و براى خودت كار و بار درست مي كنى... بعدش كارخانه راه مي ندازى و به توليداتش نظارت مي كنى... اين دهكده كوچك را هم ترك مي كنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از آنجا هم نيويورك... آنجاست كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ... مكزيكى: اما آقا! اين كار چقدر طول ميكشد؟ آمريكايى: پانزده تا بيست سال! مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟ آمريكايى: موقع مناسب مي روى و سهام شركتت را به قيمت خيلى بالا مي فروشى! اين كار ميليون ها دلار برايت عايدى دارد! مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خوب بعدش چى؟ آمريكايى: آن وقت بازنشسته مي شوى! مي روى به يك دهكده ساحلى كوچك! جايى كه مي توانى تا دير وقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى! با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا دير وقت با دوستانت گيتار بزنى و خوش بگذرانى!!!
ليلي دختري زيبا از قبيله عامريان بود و مجنون پسري زيبا از ديار عرب. نام اصلي او قيسبود و بعد از آشنايي با ليلي او را مجنون يعني ديوانه خواندند، چرا كه او ديوانه وار دور كوه نجد كه قبيله ليلي در آنجا بود طواف مي كرد. مجنون (قيس) با ليلي در راه مكتب آشنا شد و اين دو شيفته يكديگر شدند. ابتدا عشقشان مخفي بود اما از آنجا كه قصه دل را نمي توان مخفي نگاه داشت، رسواي عالم شدند و قصه دلدادگي آنها به همه جا رسيد. پدر ليلي مردي بود مشهور و ثروتمند و چون بعضي از رجال آن روزي حاضر نبود دخترك زيباي خود را به فرد بي سر و پايي چون قيس دهد كه تنها سرمايه اش يك دل عاشق بود و بس. پدر مجنون به خواستگاري ليلي رفت اما نه تنها پدر ليلي، بلكه همه قبيله عامريان با اين وصلت مخالفت كردند. مجنون چون جواب رد شنيد زاري ها و گريه ها كرد، ولي دست بردار نبود. قبيله ليلي قصد آزار او را كردند و او گريخت. مجنون حتي شخصي به نام نوفل را به خواستگاري ليلي فرستاد اما سودي نداشت. بعدها ليلي را به مردي از قبيله بني اسد دادند، البته بر خلاف ميل ليلي. نام اين مرد «ابن سلام» بود. عروسي مفصلي برگزار شد. پدر ليلي از خوشحالي سكه هاي زيادي بين حاضران تقسيم كرد. در اولين شب زفاف ابن سلام سيلي محكمي از ليلي نوش جان كرد. مردي خبر اين ازدواج را به مجنون رسانيد و خود بهتر مي دانيد در آن موقع چه حالي به مجنون عاشق و بي دل دست داد. غم مرگ پدر نيز پس از چندي به آن اضافه شد. ليلي نيز دل خوشي از ابن سلام نداشت و به زور با او سر مي كرد تا اينكه ابن سلام بيمار شد و پس از مدتي جان سپرد و ليلي در مرگ جانسوز او به سوگ نشست. اين خبر را به مجنون رساندند. مجنون دو تا پا داشت دوتاي ديگر هم قرض گرفت و به ديدار ليلي شتافت. شايد مي خواست شريك غم پدرش ليلي باشد. سرتان را درد نياورم اين دو مدتي در كنار هم بودند و از عشق هم بهره ها بردند. ولي افسوس كه ديري نپاييد كه چراغ عمر ليلي زيباروي خاموش شد و مجنون تنهاي تنها شد. قبر ليلي را از مجنون مخفي ساختند. ولي مجنون از خدا خواست او را به ليلي برساند و گفت: «اينقدر مي گردم و اينقدر خاكها را مي بويم تا بوي ليلي را حس كنم». چنين كرد تا قبر دلداده خود را يافت. مجنون بر سر قبر ليلي آن چنان گريه و زاري كرد تا به او پيوست و او را در كنار ليلي دفن كردند و اين دو دلداده عاشق بار ديگر در كنار هم آرميدند.
ليلي واسه مجنون پـيـغـام فرستاد كه انـگـار خيلي دوست داري مـنو بـبيني؟ اگر ساعت فلان كنار فلان باغ بيايي منم ميام تا ببينمت. مجنون كه شيفته ديدار ليلي بود ديوانه وار به سمت قرار مي رود. از فـرط خوشحالي چندين ساعت زودتر به محل مي رود و آنجا مي نشيند، مـدتـي مي گـذرد و مـجـنون خوابش مي برد. در هـمـيـن حين ليلي مي آيد و او را در خواب عميق مـي بيـنـد. ليلي از كـيـسه اي كه به هـمراه داشت چند مشت گردو برداشت و ريخت تو جيب هاي مـجنـون و رفت. مجنون وقتي چشم باز كرد خورشيد طلوع كرده بود، آهي كشيد و گفت:اي دل غـافـل يار آمد و ما در خواب بـوديـم. افـسرده و پـريشـان به ديـارش بـرگـشـت. در راه يـكـي از دوسـتـانـش او را ديد و پرسيـد: چرا ايـنقدر ناراحتي؟ او وقتي جريان را شنيد با خوشحالي گفت:اين كه عاليه! آخه نشونه اينه كه ليلي به دو دليل تو رو خيلي دوست داره! دليل اول اينـكه: خواب بودي و بيدارت نكرده. و بطور حتم به خودش گفته: اون عزيز دل من كه تو خواب نازه، پس چرا بيدارش كنم؟ دليل دوم اينكه: وقتـي بيدار مـي شدي گرسنـه بـودي و ليلي طـاقـت ايـن را نداشت، پس برايت گردو گذاشته تا بشكني و بخوري! مجنون سري تكان داد و گفت: نه! اون مـي خواسته بگه تو عاشق نـيستي! اگر عاشق بودي كه خوابت نمي برد! تو را چه به عاشقي؟ بهتره بري با گردو بازي كني. حالا به نظر شما كداميك درست گفتن؟؟؟؟
لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو «شام آخر» دچار مشكل بزرگي شد. مي بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا (يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند) تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدلهاي آرماني اش را پيدا كند. روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش طرحهايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود. اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست تا او را به كليسا بياورند. چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران او را سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد. وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: من اين تابلو را قبلاً ديده ام. داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟ گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم، زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم.
مرد ثروتمندي به كشيش مي گويد: نمي دانم چرا مردم مرا خسيس مي پندارند؟ كشيش گفت: بگذار حكايت كوتاهي از يك گاو و يك خوك برايت نقل كنم. خوك روزي به گاو گفت: مردم از طبيعت آرام و چشمان حزن انگيز تو به نيكي سخن مي گويند و تصوير مي كنند. تو خيلي بخشنده هستي. زيرا هر روز برايشان شير و سرشير مي دهي اما در مورد من چي؟ من همه چيز خودم را به آنها مي دهم از گوشت ران گرفته تا سينه ام را. حتي از موي بدن من برس كفش و ماهوت پاك كن درست مي كنند. با وجود اين كسي از من خوشش نمي آيد. علتش چيست؟ مي داني جواب گاو چه بود؟ جوابش اين بود: شايد علتش اين باشد كه «هر چه من مي دهم در زمان حياتم مي دهم»
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگي نكرده است. تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، خط نخورده باقي بود. پريشان شد و آشفته و عصباني نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد. داد زد و بد و بيراه گفت. جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سكوت كرد. آسمان و زمين را به هم ريخت. خدا سكوت كرد. به پر و پاي فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد. كفر گفت و سجاده دور انداخت،. خدا سكوت كرد. دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد. خدا سكوتش را شكست و گفت: عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت. تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي. تنها يك روز ديگر باقي است. بيا و لااقل اين يك روز را زندگي كن. لابه لاي هق هقش گفت: اما با يك روز چه كار مي توان كرد؟ خدا گفت: آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويي هزار سال زيسته است و آن كه امروزش را در نمي يابد هزار سال هم به كارش نمي آيد. آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي كن. او مات و مبهوت به زندگي نگاه كرد كه در گودي دستانش مي درخشيد. اما مي ترسيد حركت كند. مي ترسيد راه برود. مي ترسيد زندگي از لا به لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد. بعد با خودش گفت: وقتي فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگي چه فايده اي دارد؟ بگذارد اين مشت زندگي را مصرف كنم. آن وقت شروع به دويدن كرد. زندگي را به سر و رويش پاشيد. زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد. چنان به وجد آمد كه ديد مي تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، مي تواند پا روي خورشيد بگذارد. مي تواند .. . او در آن يك روز آسمانخراشي بنا نكرد، زميني را مالك نشد، مقامي را به دست نياورد، امادر همان يك روز دست بر پوست درختي كشيد، روي چمن خوابيد، كفشدوزدكي را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايي كه او را نمي شناختند سلام كرد و براي آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد. او در همان يك روز آشتي كرد و خنديد و سبك شد. لذت برد و سرشار شد و بخشيد. عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگي كرد، اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند: امروز او درگذشت. كسي كه هزار سال زيسته بود.
دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيايان مي گذشتند. آن دو در نيمه هاي راه بر سرموضوعي دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و يكي از آنان از سر خشم، برچهره ديگري سيلي زد. دوستي كه سيلي خورده بود سخت دل آزرده شد، ولي بدون آنكه چيزي بگويد بر روي شن هاي بيابان نوشت: «امروز بهترين دوست من، بر چهره ام سيلي زد.» آن دو در كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند تا آن كه در وسط بيابان به يك آبادي كوچك رسيدند و تصميم گرفتند قدري بمانند و در بركه آبتني كنند. اما شخصي كه سيلي خورده بود در بركه لغزيد و نزديك بود غرق شود، كه دوستش به كمك شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنكه از غرق شدن نجات يافت، بر روي صخره سنگي نوشت: «امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داده». دوستي كه يك بار بر صورت او سيلي زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسيد: «بعد از آنكه من با حركت قبلم ترا آزردم، تو آن جمله را بر روي شن هاي صحرا نوشتي، اما اكنون اين جمله را بر روي صخره سنگ حك كرده اي، چرا»؟ دوستش در پاسخ گفت: «وقتي كه كسي ما را مي آزارد، بايد آن را بر روي شن ها نويسيم تا بادهاي بخشودگي آن را محو كند، اما وقتي كه كسي كار خوبي برايمان انجام مي دهد، ما بايد آن را بر روي سنگ حك كنيم، تا هيچ بادي هرگز نتواند آن را پاك نمايد».
ويكتوريا دختر زيبا و باهوش پنج ساله اي بود. يك روز كه همراه مادرش براي خريد به فروشگاه رفته بود، چشمش به يك گردن بند مرواريد بدلي افتاد كه قيمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسيار آن گردن بند را مي خواست. پيش مادرش رفت و از مادرش خواهش كرد كه آن گردن بند را برايش بخرد. مادرش گفت: خوب! اين گردنبند قشنگيه، اما قيمتش زياده، خوب چه كار مي توانيم بكنيم! من اين گردن بند را برات مي خرم اما شرط داره، وقتي به خانه رسيديم، يك ليست مرتب از كارها كه مي تواني انجام بدهي رو بهت ميدم و با انجام آن كارها مي تواني پول گردن بندت رو بپردازي و البته مادر بزرگت هم براي تولدت چند دلار هديه بهت ميده و اين مي تونه كمكت كنه. ويكتوريا قبول كرد. او هر روز با جديت كارهايي كه برايش محول شده بود را انجام مي داد و مطمئن بود كه مادربزرگش هم براي تولدش مقداري پول هديه مي دهد. بزودي ويكتوريا همه كارها را انجام داد و توانست بهاي گردن بندش را بپردازد. واي كه چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش مي انداخت؛ كودكستان، بستر خواب، وقـتي با مادرش براي كاري بيرون مي رفت، تنها جايي كه آن را از گردنش باز مي كرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممكن است رنگش خراب شود! پدر ويكتوريا خيلي دخترش را دوست داشت. هر شب كه ويكتوريا به بستر خواب مي رفت، پدرش كنار بسترش روي صندلي مخصوصش مي نشست و داستان دلخواه ويكتوريا را برايش مي خواند. يك شب بعد از اينكه داستان تمام شد، پدر ويكتوريا گفت: ويكتوريا ! تو من رو دوست داري؟ اوه، البته پدر! خودت ميدوني كه عاشقتم. پس اون گردن بند مرواريدت رو به من بده !!! نه پدر، اون رو نه! اما مي توانم عروسك مورد علاقه ام رو كه سال پيش براي تولدم به من هديه دادي رو به خودت بدم، اون عروسك قشنگيه، مي تواني در مهماني هات دعوتش كني، قبوله؟ - نه عزيزم. باشه، مشكلي نيست. پدرش روي او را بوسيد و نوازش كرد و گفت: "شب بخير عزيزم" هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ويكتوريا پرسيد: ويكتوريا ! تو من رو دوست داري؟ اوه، البته پدر! خودت مي دوني كه عاشقتم. پس اون گردن بند مرواريدت رو به من بده !!! نه پدر، گردن بندم رو نه، اما مي توانم اسب كوچك و قشنگم رو بهت بدم، او موهايش خيلي نرم و لطيفه، مي تواني در باغ با او قدم بزني، قبوله؟ نه عزيزم، باشه، مشكلي نيست. دوباره روي او را بوسيد و گفت: "خدا حفظت كنه دختر زيباي من، خوابهاي خوب ببيني." چند روز بعد، وقتي پدر ويكتوريا آمد تا برايش داستان بخواند، ديد كه ويكتوريا روي تخت نشسته و لب هايش مي لرزد. ويكتوريا گفت : "پدر، بيا اينجا"، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتي مشتش را باز كرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت. پدر با يك دستش آن گردن بند بدلي را گرفته بود و با دست ديگرش، از جيبش يك قوطي چرمي طلايي رنگ بسيار زيبا را بيرون آورد. داخل قوطي، يك گردن بند زيبا و اصل مرواريد بود!!! پدرش در تمام اين مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ويكتوريا از آن گردن بند بدلي صرف نظر كرد، آن وقت اين گردن بند اصل و زيبا را برايش هديه بدهد.