كريمي مشاور بيمه

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده39

۷۲ بازديد

زن نصف شب از خواب بيدار شد و ديد كه شوهرش در رختخواب نيست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالي كه توي آشپزخانه نشسته بود و به ديوار زل زده بود و در فكري عميق فرو رفته بود و اشك‌هايش را پاك مي‌‌كرد و فنجاني قهوه‌ مي‌‌نوشيد پيدا كرد... در حالي‌ كه داخل آشپزخانه مي‌‌شد پرسيد: چي‌ شده عزيزم اين موقع شب اينجا نشستي؟ شوهرش نگاهش را از ديوار برداشت و گفت: هيچي‌ فقط اون وقتها رو به ياد ميارم، ۲۰ سال پيش كه تازه همديگرو ملاقات كرده بوديم ، يادته...؟ زن كه حسابي‌ تحت تاثير قرار گرفته بود، چشم‌هايش پر از اشك شد و گفت: آره يادمه... شوهرش ادامه داد: يادته پدرت كه فكر مي كرديم مسافرته ما رو توي اتاقت غافلگير كرد؟ زن در حالي‌ كه روي صندلي‌ كنار شوهرش مي نشست گفت: آره يادمه، انگار ديروز بود. مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد: يادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: يا با دختر من ازدواج مي كني‌ يا ۲۰ سال مي‌‌فرستمت زندان آب خنك بخوري؟ زن گفت: آره عزيزم اون هم يادمه و يك ساعت بعدش كه رفتيم محضر و ... مرد نتوانست جلوي گريه اش را بگيرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد مي شدم !

داستان كوتاه آموزنده38

۵۸ بازديد

مرد كشاورزي يك زن نق نقو داشت كه از صبح تا نصف شب در مورد چيزي شكايت مي كرد. تنها زمان آسايش مرد زماني بود كه با قاطر پيرش در مزرعه شخم مي زد. يك روز، وقتي كه همسرش برايش ناهار آورد، كشاورز قاطر پير را به زير سايه اي راند و شروع به خوردن ناهار خود كرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل هميشه شكايت را آغاز كرد. ناگهان قاطر پير با هر دو پاي عقبي لگدي به پشت سر زن زد و زن در دم كشته شد. در مراسم تشييع جنازه چند روز بعد، كشيش متوجه چيز عجيبي شد. هر وقت يك زن عزادار براي تسليت گويي به مرد كشاورز نزديك مي شد، مرد گوش مي داد و به نشانه تصديق سر خود را بالا و پايين مي كرد، اما هنگامي كه يك مرد عزادار به او نزديك مي شد، او بعد از يك دقيقه گوش كردن سر خود را به نشانه مخالفت تكان مي داد. پس از مراسم تدفين، كشيش از كشاورز قضيه را پرسيد. كشاورز گفت: خوب، اين زنان مي آمدند چيز خوبي در مورد همسر من مي گفتند، كه چقدر خوب بود، يا چه قدر خوشگل يا خوش لباس بود، بنابراين من هم تصديق مي كردم. كشيش پرسيد، پس مردها چه مي گفتند؟ كشاورز گفت: آنها مي خواستند بدانند كه آيا قاطر را حاضرم بفروشم يا نه؟

داستان كوتاه آموزنده37

۷۳ بازديد

زن به شيطان گفت: آيا آن مرد خياط را مي بيني؟ مي تواني بروي وسوسه اش كني كه همسرش را طلاق دهد؟ شيطان گفت: آري و اين كار بسيار آسان است. شيطان به سوي مرد خياط رفت و به هر طريقي سعي مي كرد او را وسوسه كند اما مرد خياط همسرش را بسيار دوست داشت و اصلا به طلاق فكر هم نمي كرد. پس شيطان برگشت و به شكست خود در مقابل مرد خياط اعتراف كرد. سپس زن گفت: اكنون آنچه اتفاق مي افتد ببين و تماشا كن. زن به طرف مرد خياط رفت و به او گفت: چند متري از اين پارچه ي زيبا مي خواهم. پسرم مي خواهد آن را به معشوقه اش هديه دهد. پس خياط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خياط و در زد و زن خياط در را باز كرد و آن زن به او گفت: اگر ممكن است مي خواهم وارد خانه تان شوم براي اداي نماز، و زن خياط گفت: بفرماييد، خوش آمديد. آن زن پس از آنكه نمازش تمام شد، آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت؛ بدون آنكه زن خياط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامي كه مرد خياط به خانه برگشت، آن پارچه را ديد و فورا داستان آن زن و معشوقه ي پسرش را به ياد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد. شيطان گفت: اكنون من به كيد و مكر زنان اعتراف مي كنم. آن زن گفت: كمي صبر كن. نظرت چيست اگر مرد خياط و همسرش را به همديگر بازگردانم؟ شيطان با تعجب گفت: چگونه؟ آن زن روز بعدش رفت پيش خياط و به او گفت: همان پارچه ي زيبايي را كه ديروز از شما خريدم يكي ديگر مي خواهم براي اينكه ديروز رفتم به خانه ي يك زني محترم براي اداي نماز و آن پارچه را آنجا فراموش كردم و خجالت كشيدم دوباره بروم و پارچه را از او بگيرم. و اينجا مرد خياط رفت و از همسرش عذرخواهي كرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شيطان در بيمارستان رواني به سر مي برد.

داستان كوتاه آموزنده36

۵۸ بازديد

يك خانم خوشگل و يك آقاهه كه سوار قطاري به مقصدي خيلي دور شده بودند، بعد از حركت قطار متوجه شدند كه در اين كوپه درجه يك كه تختخواب دار هم مي باشد، با هم تنها هستند و هيچ مسافر ديگري وارد كوپه نخواهد شد. ساعت ها سفر در سكوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتني بافتن بود. شب كه وقت خواب رسيد، خانم تخت طبقه بالا و آقاهه تخت طبقه پايين را اشغال كردند. اما مدتي نگذشته بود كه خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقاهه را صدا زد و گفت: ببخشيد! ميشه يه لطفي در حق من بفرماييد؟ - خواهش ميكنم! - من خيلي سردمه. ميشه از مهماندار قطار براي من يك پتوي اضافي بگيريد؟ مرد جواب داد: من يه پيشنهاد بهتر دارم! زن: چه پيشنهادي؟ مرد: فقط براي همين امشب، تصور كنيم كه زن و شوهر هستيم. زن ريزخندي كرد و با شيطنت گفت: چه اشكال داره، موافقم! - قبول؟ - قبول مرد گفت: خب، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار پتو بگير. يه ليوان چائي هم براي من بيار. ديگه هم مزاحم من نشو.

داستان كوتاه آموزنده35

۶۰ بازديد

پدر روزنامه مي خواند. اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد. حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد. بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم. ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني؟ دوباره سراغ روزنامه اش رفت. مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت. پدر با تعجب پرسيد: مادرت به تو جغرافي ياد داده؟ پسرجواب داد: جغرافي ديگر چيست؟ پدر پرسيد: پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟ پسر گفت: اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم.

داستان كوتاه آموزنده29

۵۸ بازديد

يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد. با خودم گفتم: كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است. من براي آخر هفته ام برنامه ريزي كرده بودم. (مسابقه ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه ي يكي از همكلاسي ها). بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همينطور كه مي رفتم، تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد. عينكش افتاد و من ديدم چند متر اون طرف تر، روي چمن ها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حالي كه به دنبال عينكش مي گشت، يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم همين طور كه عينكش را به دستش مي دادم، گفتم: اين بچه ها يه مشت آشغالن... او به من نگاهي كرد و گفت: هي، متشكرم! و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود. من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟ او گفت كه قبلا به يك مدرسه ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم..... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم. او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند. صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم: پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني، با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري. مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت. در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك. من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد. او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم. مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم. من مارك را ديدم. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند. حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم. امروز يكي از اون روزها بود. من مي ديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود. او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد و گفت: تشكر. گلويش را صاف كرد و صحبتش را اين طوري شروع كرد: فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان. من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم. من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حالي كه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد. مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت. من به همهمه اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حالي كه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد. پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و از سپاس لبخند مي زدند. همان لبخند پر. من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم. هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن. خداوند ما را در مسير.زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم. دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم. حالا شما دو راه براي انتخاب داريد: اين نوشته را به دوستانتان نشان دهيد، يا آن را پاك كنيد گويي دلتان آن را لمس نكرده است همان طور كه مي بينيد، من راه اول را انتخاب كردم. دوستان، فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند مي كنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي آورند چگونه پرواز كنند. هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد. ديروز، به تاريخ پيوسته، فردا، رازي است ناگشوده، اما امروز يك هديه است.

داستان كوتاه آموزنده32

۵۵ بازديد

با چرخ دستي اش در خيابان مي چرخيد و داد مي زد: دمپايي كهنه... وقتي از كنار عده اي جوان كه كنار خيابان ايستاده بودند گذشت، عرق روي پيشانيش نشست. قدمهايش را تند كرد و از نگاهشان گريخت. با خودش فكر كرد كه: تا چند سال ديگر وضعم همين است؟ به بانك رسيد، در آنجا چند هزار تومان پس انداز داشت. نگاهي به اسامي برندگان انداخت، باوركردني نبود. برنده يك ماشين مدل بالا شده بود.

داستان كوتاه آموزنده31

۵۸ بازديد

روزي قرار بر اعدام قاتلي شد. وقتي قاتل به پاي دار رفت و طناب را دور گردن او آويختند، ناگهان روانشناس سر رسيد و بلند داد زد دست نگه دارين. آنها از دار زدن مرد منصرف شدند و گوش به سخنان روانشناس سپردند. روانشناس رو به حضار گفت: مگر نه اينكه اين مرد قاتل است و بايد كشته شود؟ همه جواب دادند بله. روانشناس ادامه داد: پس بگذاريد من به روش خودم اين مرد را بكشم . همه قبول كردند. سپس روانشناس مرد را از بالاي دار پايين آورد و او را روي تخته سنگي خوابانيد و چشمانش را بست و به او گفت: اي مرد قاتل من شاهرگ تو را خواهم زد و تو به زودي خواهي مرد. همه از اين گفته روانشناس تعجب كردند روانشناس تكه اي شيشه از روي زمين برداشت و روي دست مرد كشيد مرد احساس سوزش كرد. ولي حتي دستش يك خراش كوچك هم بر نداشت. سپس روانشناس قطره چكاني برداشت و روي دست مرد قطره قطره آب مي‌ريخت و مدام به او ميگفت: تو خون زيادي از دست دادي و به زودي خواهي مرد. مرد قاتل خيال مي كرد رگ دستش زده شده و به زودي مي ميرد، در صورتي كه دستش خراش كوچك هم نداشت. مدتي گذشت و ديدند كه قاتل ديگر نفس نمي كشد. او مرده بود . ولي با تيغ؟ با دار؟ خير. او فقط و فقط با زهري به اسم تلقين مرده بود. پس از اين بعد اگر يك مريضي كوچك و يا مشكلي داشتيد با تلقين بزرگش نكنيد، چون تلقين، نداشته ها را به داشته ها تبديل ميكند؛ لازم به ذكر است كه بر خلاف تلقين منفي تلقين مثبت هم داريم.

داستان كوتاه آموزنده30

۷۵ بازديد

در باغي چشمه اي بود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ، تشنه اي دردمند بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه مي كرد. ناگهان خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد. آب در نظرش شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت مي برد كه تند تند خشت ها را مي كند و در آب مي افكند. آب فرياد زد: هاي، چرا خشت مي زني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايده اي مي بري؟ تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب است. نواي آن حيات بخش است، مرده را زنده مي كند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل مي آورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است، بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب مي رسيد. فايده دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر مي شوم، ديوار كوتاهتر مي شود. نكته! خم شدن و سجده در برابر خدا، مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني، ديوار غرور تو كوتاهتر مي شود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر مي شوي. هر كه تشنه تر باشد تندتر خشت ها را مي كند. هر كه آواز آب را عاشق تر باشد. خشت هاي بزرگتري برمي دارد.

داستان كوتاه آموزنده

۶۱ بازديد

معلم كمي فكر كرد و گفت: گوش كنيد، مثالي مي زنم، دو مرد پيش من مي آيند. يكي تميز و ديگري كثيف. من به آن ها پيشنهاد مي كنم حمام كنند. شما فكر مي كنيد، كدام يك اين كار را انجام دهند؟ شاگردان يك زبان جواب دادند: خوب مسلما كثيفه. معلم گفت: نه، تميزه. چون او به حمام كردن عادت كرده و كثيفه قدر آن را نمي داند. پس چه كسي حمام مي كند؟ حالا پسرها مي گويند: تميزه. معلم جواب داد: نه، كثيفه، چون او به حمام احتياج دارد. باز پرسيد: خوب، پس كداميك از مهمانان من حمام مي كنند؟ يك بار ديگر شاگردها گفتند: كثيفه. معلم دوباره گفت: اما نه، البته كه هر دو! تميزه به حمام عادت دارد و كثيفه به حمام احتياج دارد. خوب بالاخره كي حمام مي كنه؟ بچه ها با سر درگمي جواب دادند: هر دو. معلم بار ديگر توضيح مي دهد: نه، هيچ كدام. چون كثيفه به حمام عادت ندارد و تميزه هم نيازي به حمام كردن ندارد. شاگردان با اعتراض گفتند: بله درسته، ولي ما چطور مي توانيم تشخيص دهيم؟ هر بار شما يك چيزي را مي گوييد و هر دفعه هم درست است. معلم در پاسخ گفت: خوب پس متوجه شديد، اين يعني: منطق. و از ديدگاه هر كس متفاوت است.