كريمي مشاور بيمه

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۸۴ بازديد

در نيويورك، بروكلين، در ضيافت شامي كه مربوط به جمع آوري كمك مالي براي مدرسه مربوط به بچه هاي داراي ناتواني ذهني بود، پدر يكي از اين بچه ها نطقي كرد كه هرگز براي شنوندگان آن فراموش نمي شود. او با گريه گفت: كمال در بچه من "شايا" كجاست؟ هرچيزي كه خدا مي آفريند كامل است. اما بچه من نمي تونه چيزهايي رو بفهمه كه بقيه بچه ها مي تونند. بچه من نمي تونه چهره ها و چيزهايي رو كه ديده مثل بقيه بچه ها بياد بياره. كمال خدا در مورد شايا كجاست؟! افرادي كه در جمع بودند شوكه و اندوهگين شدند. پدر شايا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامي كه خدا بچه اي شبيه شايا را به دنيا مي آورد، كمال اون بچه رو در روشي مي گذارد كه ديگران با اون رفتار مي كنند و سپس داستان زير را درباره شايا گفت: يك روز كه با شايا در پاركي قدم مي زديم تعدادي بچه را ديدم كه بيسبال بازي مي كردند. شايا پرسيد: بابا به نظرت اونا منو بازي ميدن...؟! مي دونستم كه پسرم بازي بلد نيست و احتمالاً بچه ها اونو تو تيمشون نمي خوان، اما فهميدم كه اگه پسرم براي بازي پذيرفته بشه، حس يكي بودن با اون بچه ها مي كنه. پس به يكي از بچه ها نزديك شدم و پرسيدم: آيا شايا مي تونه بازي كنه؟! اون بچه به هم تيمي هاش نگاه كرد كه نظر آنها رو بخواهد ولي جوابي نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتياز عقب هستيم و بازي در راند 9 است. فكر مي كنم اون بتونه در تيم ما باشه و ما تلاش مي كنيم اونو در راند 9 بازي بديم.... درنهايت تعجب، چوب بيسبال رو به شايا دادند! همه مي دونستند كه اين غير ممكنه زيرا شايا حتي بلد نيست كه چطوري چوب رو بگيره! اما همينكه شايا براي زدن ضربه رفت، توپ گير چند قدمي نزديك شد تا توپ رو خيلي اروم بياندازه كه شايا حداقل بتونه ضربه ارومي بزنه... اولين توپ كه پرتاب شد، شايا ناشيانه زد و از دست داد! يكي از هم تيمي هاي شايا نزديك شد و دوتايي چوب رو گرفتند و روبروي پرتاب كن ايستادند. توپگير دوباره چند قدمي جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شايا و هم تيميش ضربه آرومي زدند و توپ نزديك توپگير افتاد، توپگير توپ رو برداشت و مي تونست به اولين نفر تيمش بده و شايا بايد بيرون مي رفت و بازي تمام مي شد... اما بجاي اينكار، اون توپ رو جايي دور از نفر اول تيمش انداخت و همه داد زدند: شايا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شايا به خط اول ندويده بود! شايا هيجان زده و با شوق خط عرضي رو با شتاب دويد. وقتي كه شايا به خط اول رسيد، بازيكني كه اونجا بود مي تونست توپ رو جايي پرتاب كنه كه امتياز بگيره و شايا از زمين بره بيرون، ولي فهميد كه چرا توپگير توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت كرد و همه داد زدند: بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شايا بسمت خط دوم دويد. دراين هنگام بقيه بچه ها در خط خانه هيجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همينكه شايا به خط دوم رسيد، همه داد زدند: برو به 3 !!! وقتي به 3 رسيد، افراد هر دو تيم دنبالش دويدند و فرياد زدند: شايا، برو به خط خانه...! شايا به خط خانه دويد و همه 18 بازيكن شايا رو مثل يك قهرمان رو دوششان گرفتند مانند اينكه اون يك ضربه خيلي عالي زده و كل تيم برنده شده باشه. پدر شايا درحالي كه اشك در چشم هايش بود گفت: اون 18 پسر به كمال رسيدند.

داستان كوتاه آموزنده

۶۳ بازديد

روزي شاگرد يه راهب هندو از او خواست كه بهش يه درس به ياد موندني بده. راهب از شاگردش خواست كيسه نمك رو بياره پيشش، بعد يه مشت از اون نمك رو داخل ليوان نيمه پري ريخت و از او خواست اون آب رو سر بكشه. شاگرد فقط تونست يه جرعه كوچك از آب داخل ليوان رو بخوره، اونم بزحمت. استاد پرسيد: مزه اش چطور بود؟ شاگرد پاسخ داد: بد جوري شور و تنده، اصلا نميشه خوردش. راهب هندو از شاگردش خواست يه مشت نمك برداره و اونو همراهي كنه. رفتند تا رسيدن كنار درياچه. استاد از او خواست تا نمكها رو داخل درياچه بريزه، بعد يه ليوان آب از درياچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه. شاگرد براحتي تمام آب داخل ليوان رو سر كشيد. استاد اين بار هم از او مزه آب داخل ليوان رو پرسيد. شاگرد پاسخ داد: كاملا معمولي بود. راهب هندو گفت: رنجها و سختي هايي كه انسان در طول زندگي با آنها روبرو ميشه همچون يه مشت نمكه و اما اين روح و قدرت پذيرش انسانه كه هر چه بزرگتر و وسيع تر بشه، ميتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتي تحمل كنه، بنابراين سعي كن يه دريا باشي تا يه ليوان آب.

داستان كوتاه آموزنده

۶۹ بازديد

جريان آب بازمانده هاي يك كشتي شكسته را به ساحل جزيره ي دور افتاده اي برد. مردي كه در آن كشتي بود به درگاه خدا دعا كرد تا او را نجات دهد. ساعت ها به اقيانوس چشم دوخت تا شايد نشاني از كمك بيايد اما كمكي نبود. بالاخره نااميد شد و تصميم گرفت كلبه اي كوچك بسازد ... روزي هنگام بازگشتن به كلبه، پس از جست و جوي غذا كلبه ي كوچك خود را در آتش يافت. دود زيادي به آسمان بلند شده بود. بسيار اندوهگين شد خدايا ... چرا؟ صبح روز بعد او با صداي بوق كشتي از خواب بيدار شد. كشتي آمده بود تا او را نجات دهد. مرد با تعجب پرسيد: چه طور متوجه ي من شديد؟ آنها جواب دادند: علامت دودي كه فرستادي ديديم.

داستان كوتاه آموزنده

۷۵ بازديد

آخرين روز مرداد، در مانور ارتش درهمدان، رضا خان در حضور وليعهد و دولتمردان دست به سينه خود از ژنرال ژاندار مستشار فرانسوي دانشكده افسري پرسيد: اين ارتش ما در برابر هجوم قواي بيگانه چقدر مقاومت مي كند؟ ژنرال فرانسوي فورا جواب داد: دو ساعت، قربان! شاه اخم هايش را در هم كشيد. متملقان دور ژنرال ريختند كه چرا به اعليحضرت چنين جوابي داده است؟ او در پاسخ گفت: اين را گفتم تا اعليحضرت خوشحال شوند، و گرنه دو دقيقه هم نمي تواند!

داستان كوتاه آموزنده

۷۵ بازديد

هنوز دو سال از سلطنت رضا خان نگذشته بود كه «هاروارد» يكي از ماموران انگليسي در نامه اي به وزير مختار انگليس « سر پرسي لورن» نوشت: شاه از نظر پول پرستي و عشق به زمين (تصرف املاك) به مراتب بدتر از احمد شاه گرديده، به طوري كه در مدت دو سالي كه از پادشاهي اش مي گذرد، ثروت بسيار كلاني براي خود فراهم كرده است. پس از سقوط و تبعيد رضا خان، نماينده مجلس انگليس« فوت» با يكي از همكاران خود به ايران آمد. وي كه پس از بازگشت مشاهدات خود را به صورت مقالاتي منتشر ساخت، در مورد حكومت رضا خان نوشت: رضا شاه دزدان و راهزنان را از سر راه هاي ايران برداشت و به افراد ملت خود فهماند كه از آن پس در سرتاسر ايران فقط يك راهزن بزرگ بايد وجود داشته باشد.

داستان كوتاه آموزنده

۹۱ بازديد

دو تا رفيق بودند هميشه با هم شراب ميخوردن. يكيشون ميميره چند وقت بعدش اون يكي ميره ميخونه به ساقي ميگه: 2 پيك بريز ساقي ميگه: چرا 2 تا؟ ميگه: يكي براي خودم يكي به ياد رفيقم. سال بعد دوباره ميره ميخونه به ساقي ميگه: 1پيك بريز ساقي ميگه: رفيقتو فراموش كردي؟ ميگه: نه خودم توبه كردم. ميزنم بياد رفيقم.

داستان كوتاه آموزنده

۶۳ بازديد

روزي سقراط حكيم مردي را ديد كه خيلي ناراحت و متآثر است. علت ناراحتيش را پرسيد. پاسخ داد: در راه كه مي آمدم يكي از آشنايان را ديدم. سلام كردم، جواب نداد و با بي اعتنايـي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم. سقراط گفت: چرا رنجيدي؟ مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است كه چنين رفتاري ناراحت كننده است. سقراط پرسيد: اگر در راه كسي را مي ديدي كه به زمين افتاده و از درد و بيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟ مرد گفت: مسلم است كه هرگز دلخور نمي شدم، آدم از بيمار بودن كسي دلخور نمي شود. سقراط پرسيد: به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتـي و چه مي كردي؟ مرد جواب داد: احساس دلسـوزي و شفقت و سعي مي كــردم طبيب يا دارويي به او برسانم. سقراط گفت: همه اين كارها را به خاطر آن مي كردي كه او را بيمار مي دانستي آيا انسان تنها جسمش بيمــار مي شود؟ و آيا كسي كه رفتارش نا درست است روانش بيمــار نيست؟ اگر كسي فكر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بـــــدي از او ديده نمي شود. بيماري فكري و روان، نامش غفلت است و بايد به جاي دلخوري و رنجش نسبت به كسي كه بدي مي كند و غافل است، دل سوزاند و كمك كرد و به او طبيــــب روح و داروي جان رساند. پس از دست هيچ كس دلخور مشو و كينه به دل مگير و آرامــش خود را هرگز از دست مده و بدان كه هر وقت كسي بــــدي مي كند در آن لحظه بيمار است.

داستان كوتاه آموزنده

۵۸ بازديد

وقتي برگه آزمايش را ديدم كه در مقابل شغل داماد نوشته شده بود: كارگر، احساس خوبي به من دست داد... آخر مي دانيد در چنين مواقعي معمولا مي نويسند: شغل آزاد. روز عقد درست سر موعد عروس و داماد با رنو زهوار در رفته اي وارد حياط دفترخانه شدند و خرسند و راضي براي انجام مراسم عقد پابه سالن عقد گذاشتند. دقايقي بعد صداي داماد را شنيدم كه در جر و بحث با يكي از همراهان مي گفت: من همينم... من همين رنو رو دارم و براي خريدنش خودم زحمت كشيدم... حالا شما سمندتو به رخ من مي كشي... ندارم چكار كنم. بله... گويا خويشان بر او خرده گرفته بودند كه چرا با خودرو بهتري عروس را نياوردي يا مثلا چرا سمند منو نگرفتي كه عروس رو با اون به محضر بياري. چند روز بعد با همان رنو، خرم و خندان آمدند، سند ازدواج شان را گرفتند و دست در دست هم رفتند و سوار رنو شدند.

داستان كوتاه آموزنده

۸۳ بازديد

شيوانا گوشه اي از مدرسه نشسته و به كاري مشغول بود و در عين حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش مي داد. يكي از شاگردان ده دقيقه يك ريز در مورد شاگردي كه غايب بود صحبت كرد و راجع به مسايل شخصي فرد غايب حدسيات و برداشت هاي متفاوتي بيان كرد. حتي چند دقيقه آخر وقتي حرف كم آورد در مورد خصوصيات شخصي و خانوادگي شاگرد غايب هم سخناني گفت. وقتي كلام شاگرد غيبت كن تمام شد، شيوانا به سمت او برگشت و با لحني كنجكاوانه از او پرسيد: بابت اين ده دقيقه اي كه از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غايب دادي، چقدر از او گرفتي؟ شاگرد غيبت كن با تعجب گفت: هيچ چيز! راجع به كدام ده دقيقه من صحبت مي كنيد؟ شيوانا تبسمي كرد و گفت: هر دقيقه اي كه به ديگران مي پردازي در واقع يك دقيقه از خودت را از دست مي دهي. تو ده دقيقه تمام از وقت ارزشمندي را كه مي توانستي در مورد خودت و مشكلات و نواقص و مسايل زندگي خودت فكر كني، به آن شاگرد غايب پرداختي. اين ده دقيقه ديگر به تو بر نمي گردد كه صرف خودت كني. حال سوال من اين است كه براي اين ده دقيقه اي كه روزي در زندگي متوجه ارزش فوق العاده آن خواهي شد، چقدر پول از شاگرد غايب گرفته اي؟ اگر هيچ نگرفتي و به رايگان وقت خودت و اين دوستانت را هدر داده اي كه واي بر شما كه اين قدر راحت زمان هاي ارزشمند جواني خود را هدر مي دهيد. اگر هم پولي گرفته اي بايد بين دوستانت تقسيم كني، چون با ده دقيقه صحبت كردن، تك تك اين افراد نيز ده دقيقه گرانقدر زندگيشان را با شنيدن مسايل شخصي ديگران هدر داده اند.

داستان كوتاه آموزنده

۵۷ بازديد

شبي، برف فراواني آمد و همه‌جا را سفيدپوش كرد. ‏دو پسر كوچك با هم شرط بستند كه از روي يك خط صاف، از راهي عبور كنند كه به مدرسه مي‌رسيد. ‏يكي از آنان گفت: «كار سا د‏ه‌اي است!»، بعد به زير پاي خود ‏نگريست كه با دقت گام بردارد. پس از پيمودن نيمي از مسافت، سر خود ‏را بلند كرد ‏تا به ردّپاهاي خود ‏نگاه كند. متوجه شد كه به صورت زيگ زاگ قدم برد‏اشته است. دوستش را صدا زد ‏و گفت: سعي كن كه اين كار را بهتر از من انجام دهي. ‏پسرك فرياد ‏زد: كار سا ده‌اي است!، ‏بعد سر خود ‏را بالا گرفت، به درِ مدرسه چشم د‏وخت و به طرفِ هدفِ خود ‏رفت. ردّپاي او كاملاً صاف بود.