داستان

ابوالقاسم كريمي:مشاور شركت بيمه پارسيان

داستان كوتاه آموزنده

۸۳ بازديد

مسئولين يك موسسه خيريه متوجه شدند كه وكيل پولداري در شهرشان زندگي مي‌كند و تا كنون حتي يك ريال هم به خيريه كمك نكرده است. پس يكي از افرادشان را نزد او فرستادند. مسئول خيريه: آقاي وكيل ما در مورد شما تحقيق كرديم و متوجه شديم كه الحمدالله از درآمد بسيار خوبي برخورداريد ولي تا كنون هيچ كمكي به خيريه نكرده‌ايد. نمي‌خواهيد در اين امر خير شركت كنيد؟ وكيل: آيا شما در تحقيقاتي كه در مورد من كرديد متوجه شديد كه مادرم بعد از يك بيماري طولاني سه ساله، هفته پيش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگيش كفاف مخارج سنگين درمانش را نمي داد؟ مسئول خيريه: (با كمي شرمندگي) نه، نمي‌دانستم. خيلي تسليت مي‌گويم . وكيل: آيا در تحقيقاتي كه در مورد من كرديد فهميديد كه برادرم در جنگ هر دو پايش را از دست داده و ديگر نمي‌تواند كار كند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست كه خانه نشين است و نمي‌تواند از پس مخارج زندگيش برآيد؟ مسئول خيريه: (با شرمندگي بيشتر) نه. نمي‌دانستم. چه گرفتاري بزرگي.. وكيل: آيا در تحقيقاتتان متوجه شديد كه خواهرم سالهاست كه در يك بيمارستان رواني است و چون بيمه نيست در تنگناي شديدي براي تامين هزينه‌هاي درمانش قرار دارد؟ مسئول خيريه كه كاملا شرمنده شده بود گفت: ببخشيد. نمي‌دانستم اين همه گرفتاري داريد ... وكيل: خوب. حالا وقتي من به اينها يك ريال كمك نكرده‌ام، شما چطور انتظار داريد به خيريه شما كمك كنم؟

داستان كوتاه آموزنده

۵۱ بازديد

خانم معلم يك ساعت در مورد انتقادپذيري صحبت كرد و سپس به مدل موهاي اكبر، لباسهاي اصغر، طرز صحبت كردن حسن و همچنين به دماغ من گير داد، و گفت اين گير دادن معنايش انتقاد است، و از ما خواست جنبه ي انتقادپذيري خود را بالا ببريم. اما نمي دانم چرا وقتي كامبيز از دست خط خانم معلم تعريف كرد و گفت دست خطش مثل دكترها است؛ خانم معلم گوشش را كشيد و او را از كلاس درس اخراج كرد. در توجيه كارش هم گفت كه حرف كامبيز تعريف نبوده و انتقاد است. آنهم انتقاد از نوع مخرب و انتقاد مخرب بد است. خانم معلم برايمان توضيح داد كه انتقادهاي خودش سازنده بوده است. البته من نفهميدم انتقادهاي خانم معلم كجاي ما ها را مي خواست بسازد؟! از نكات مهمي كه من امروز در كلاس درس ياد گرفتم اين بود كه تفاوت انتقاد سازنده و مخرب را فهميدم. انتقاد سازنده به آن دسته از گيرهايي گفته مي شود كه آدم بزرگ ها به آدم كوچولوها مي دهند. در صورتي كه اگر همين گيرها را كوچولو ها به آدم بزرگ ها بدهند،معنايش انتقاد مخرب است! شايد به همين خاطر است كه همواره در مهماني ها به ما كوچيك ترها هي مي گويند: «هيس!!» ، احتمالا آدم بزرگ ها مي ترسند خدايي نكرده از زبانمان انتقاد مخرب بيرون بيايد! اين توضيحات را در سر سفره به ماماني مي گويم و از او براي نوشتن انشا در مورد «انتقادپذيري» كمك مي خواهم. ماماني مي گويد: «اين خانم معلم شما هم حالش خوش نيست، فكر مي كند در مورد هر چيزي مي توان انشا نوشت؟!، آخه اين هم شد موضوع انشا؟!، همين فردا مي آيم مدرسه تا باهاش گفتمان كنم و بهش بفهمونم چنين موضوع هاي انشايي براي بچه هاي كلاس دوم ابتدايي مناسب نيست!» البته خانم معلم شما نگران نباشيد. من به مامانم گفتم كه يك بار مامان اكبر به مدرسه آمدتا با شما گفتمان كند و به شما بفهماند كه «قسطنطنيه» و امثالهم كلمات مناسبي براي ديكته گفتن نيستند، و نتيجه ي گفتمان آن روزتان گرد و خاك، پليس 110، مقداري موي كنده شده و ايضا تجديد شدن اكبر از درس ديكته، ورزش و هنر شد! ماماني پس از شنيدن صحبت هاي من، در بشقابم برنج و خورشت ريخت و جلويم گذاشت و گفت: «اين خانم معلم شما اصلا روحيه ي انتقادپذيري ندارد.» . يك قاشق از غذا خوردم. باز هم مامان غذا رو شور كرده بود. سريع دويدم به سمت يخچال و يك ليوان آب خوردم. مامان با صداي بلند گفت: «بچه چند بار بگم؟ تا غذات رو تموم نكردي نبايد از جلوي سفره پاشي.» من هم در جواب ماماني گفتم: «خب هميشه تقصير غذاهاي شماست، يا آنقدر شور است كه بايد بروم آب بياورم سر سفره، و يا آنقدر بي نمك است كه بايد بروم نمكبياورم!» پس از گفتن اين جملات احساس دردي در سرم كردم. يك عدد دمپايي هم كنارم افتاده بود. اين روزها آنقدر قدرت ماماني در پرتاب دمپايي بالا رفته است كه اصلا با چشم غيرمسلح نمي توان دمپايي را در حالي كه مسير رسيدن به كله را طي مي كند ديد و مهارتش آنقدر بالا رفته است كه حتي بابايي هم نمي تواند براي عدم اصابت دمپايي با سرش جا خالي بدهد. باز خدا را شكر كه بابايي چند روز پيش براي ماماني از اين دمپايي هاي ابري كادوگرفت. اگر از آن دمپايي پلاستيك فشرده اي ها بود كه الان سرم چند وجبي باد مي كرد! ما از اين انشا نتيجه مي گيريم كه قبل از انتقاد كردن از طرف مقابل بايستي به دور و بر او نگاه كنيم. اگر دم دستش ملاقه، در قندون و ايضا خود قندون، دمپايي از نوع پلاستيك فشرده، كفش پاشه دار و ... بود اصلا هيچي نگوييم، اما اگه مواردي همچون بالشت و دمپايي ابري بود، مي شود با رعايت فاصله قانوني انتقاد كرد!

داستان كوتاه آموزنده

۸۶ بازديد

زن و شوهر پيري با هم زندگي مي كردند. پير مرد هميشه از خروپف همسرش شكايت داشت و پير زن هرگز زير بار نمي رفت و گله هاي شوهرش رو به حساب بهانه گيري هاي او مي گذاشت. اين بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اينكه روزي پير مرد فكري به سرش زد و براي اينكه ثابت كند زنش در خواب خروپف مي كند و آسايش او را مختل كرده است ضبط صوتي را آماده مي كند و شبي همه سر و صداي خروپف هاي گوشخراش همسرش را ضبط مي كند. پير مرد صبح از خواب بيدار مي شود و شادمان از اينكه سند معتبري براي ثابت كردن خروپف هاي شبانه او دارد به سراغ همسر پيرش مي رود و او را صدا مي كند، غافل از اينكه زن بيچاره به خواب ابدي فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف هاي ضبط شده پيرزن، لالايي آرام بخش شب هاي تنهايي او مي شود.

داستان كوتاه آموزنده

۵۲ بازديد

زن و مرد جواني به محله جديدي اسباب كشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايه اش درحال آويزان كردن رخت هاي شسته است و گفت: لباس ها چندان تميز نيست. انگار نمي داند چطور لباس بشويد. احتمالا بايد پودر لباس شويي بهتري بخرد. همسرش نگاهي كرد، اما چيزي نگفت. هربار كه زن همسايه لباس هاي شسته اش را براي خشك شدن آويزان مي كرد، زن جوان همان حرف را تكرار مي كرد. تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباس هاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده ام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده. مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره هايمان را تميز كردم!

داستان كوتاه آموزنده

۷۳ بازديد

بسياري از مردم كتاب « شاهزاده كوچولو » اثر اگزوپري را مي شناسند. اما شايد همه ندانند كه او خلبان جنگي بود و با نازيها جنگيد و در نهايت در يك سانحه هوايي كشته شد. قبل از شروع جنگ جهاني دوم اگزوپري در اسپانيا با ديكتاتوري فرانكو مي جنگيد. او تجربه هاي حيرت آور خود را در مجموعه اي به نام لبخند گرد آوري كرده است. در يكي از خاطراتش مي نويسد كه او را اسير كردند و به زندان انداختند او كه از روي رفتارهاي خشونت آميز نگهبانها حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد. مي نويسد: مطمئن بودم كه مرا اعدام خواهند كرد به همين دليل بشدت نگران بودم. جيبهايم را گشتم تا شايد سيگاري پيدا كنم كه از زير دست آنها كه حسابي لباسهايم را گشته بودند در رفته باشد. يكي پيدا كردم وبا دست هاي لرزان آن را به لبهايم گذاشتم ولي كبريت نداشتم. از ميان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتي نگاهي هم به من نينداخت درست مانند يك مجسمه آنجا ايستاده بود. فرياد زدم "هي رفيق كبريت داري؟ به من نگاه كرد شانه هايش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزديك تر كه آمد و كبريتش را روشن كرد. بي اختيار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمي دانم چرا؟ شايد از شدت اضطراب، شايد به خاطر اين كه خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم. به هر حال لبخند زدم و انگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد. مي دانستم كه او به هيچ وجه چنين چيزي را نمي خواهد ... ولي گرماي لبخند من از ميله ها گذشت و به او رسيد و روي لب هاي او هم لبخند شكفت. سيگارم را روشن كرد ولي نرفت و همانجا ايستاد. مستقيم در چشمهايم نگاه كرد و لبخند زد. من حالا با علم به اينكه او نه يك نگهبان زندان كه يك انسان است به او لبخند زدم نگاه اوحال و هواي ديگري پيدا كرده بود. پرسيد: بچه داري؟ با دستهاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم و عكس اعضاي خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم: آره ايناهاش. او هم عكس بچه هايش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهايي كه براي آنها داشت برايم صحبت كرد. اشك به چشمهايم هجوم آورد. گفتم كه مي ترسم ديگر هرگز خانواده ام را نبينم. ديگر نبينم كه بچه هايم چطور بزرگ مي شوند. چشم هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي آنكه كه حرفي بزند. قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بيرون برد. بعد هم مرا بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي مي شد هدايت كرد. نزديك شهر كه رسيديم تنهايم گذاشت و برگشت بي آنكه كلمه اي حرف بزند. يك لبخند زندگي مرا نجات داد ...

داستان كوتاه آموزنده

۵۷ بازديد

روزي گاندي در حين سوار شدن به قطار يك لنگه كفشش درآمد و روي خط آهن افتاد. او به خاطر حركت قطار نتوانست پياده شده و آن را بردارد. در همان لحظه گاندي با خونسردي لنگه ديگر كفشش را از پاي درآورد و آن را در مقابل ديدگان حيرت زده اطرافيان، طوري به عقب پرتاب كرد كه نزديك لنگه كفش قبلي افتاد. يكي از همسفرانش علت امر را پرسيد. گاندي خنديد و در جواب گفت: مرد بينوايي كه لنگه كفش قبلي را پيدا كند، حالا مي تواند لنگه ديگر آن را نيز برداشته و از آن استفاده نمايد.

داستان كوتاه آموزنده

۵۶ بازديد

دو پسر بچه ي 13 و 14 ساله كنار رودخانه ايستاده بودند كه يكي از آن مردان شرور كه بزرگ و كوچك حاليشان نمي شود، ابتدا به پسر بچه ي 13 ساله كه خيلي هفت خط بود گفت: من شيطان هستم اگر به من يك سكه ندهي همين الان تو را تبديل به يك خوك مي كنم. پسر بچه ي 13 ساله ي زرنگ خنديد و او را مسخره كرد و برايش صدايي در آورد. مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ي 14 ساله رفت و گفت: "تو چي پسرم. آيا دوست داري توسط شيطان تبديل به يك گاوميش شوي يا اينكه الآن به ابليس يك سكه مي دهي؟ پسر بچه ي 14 ساه كه بر عكس دوست جوانترش خيلي ساده دل بود با ترس و لرز از جيبش يك سكه ي 50 سنتي در آورد و آن را به شيطان داد. مرد شرور اما پس از گرفتن سكه ي 50 سنتي از پسرك ساده دل، به سراغ پسرك 13 ساله رفت و خشمش را با يك لگد و مشت كه به او كوبيد، سر پسرك خالي كرد و بعد رفت. چند دقيقه بعد پسرك زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتي ديد او اشك مي ريزد، علت را پرسيد كه پسرك گفت: با آن 50 سنت بايد براي مادر مريضم دارو مي خريدم. پسرك 13 ساله خنديد و گفت: غصه نخور، من سه تا سكه ي50 سنتي دارم كه 2 تا را مي دهم به تو. پسرك ساده دل گفت: تو كه پول نداشتي. پسرك زرنگ خنديد و گفت: گاهي مي شود جيب شيطان را هم زد.

داستان كوتاه آموزنده

۶۵ بازديد

يعقوب ليث صفاري شبي هر چه كرد؛ خوابش نبرد. غلامان را گفت: حتما به كسي ظلم شده؛ او را بيابيد. پس از كمي جست و جو؛ غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهي نيافتيم. اما سلطان را دوباره خواب نيامد؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل، از قصر بيرون شد. در پشت قصر خود؛ ناله اي شنيد كه مي گفت خدايا: يعقوب هم اينك به خوشي در قصر خويش نشسته و در نزديك قصرش اينچنين ستم مي شود. سلطان گفت: چه مي گويي؟ من يعقوبم و از پي تو آمده ام؛ بگو ماجرا چيست؟ آن مرد گفت: يكي از خواص تو كه نامش را نمي دانم؛ شبها به خانه من مي آيد و به زور، زن من را مورد آزار و اذيت و تجاوز قرار مي دهد. سلطان گفت: اكنون كجاست؟ مرد گفت: شايد رفته باشد. شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر كن؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفي كرد و گفت: هر زمان اين مرد، مرا خواست؛ به من برسانيدش حتي اگر در نماز باشم. شب بعد؛ باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بينوا رفت؛ مرد مظلوم به سراي سلطان شتافت. يعقوب ليث سيستاني؛ با شمشير برهنه به راه افتاد، در نزديكي خانه صداي عيش مرد را شنيد؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش كنند آنگاه ظالم را با شمشير كشت. پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت كشته نگريست؛ پس در دم سر به سجده نهاد. آنگاه صاحب خانه را گفت قدري نان بياوريد كه بسيار گرسنه ام. صاحبخانه گفت: پادشاهي چون تو؛ چگونه به نان درويشي چون من قناعت توان كردن؟ شاه گفت: هر چه هست؛ بياور. مرد پاره اي نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن كردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسيد. سلطان در جواب گفت: آن شب كه از ماجراي تو آگاه شدم؛ با خود انديشيدم در زمان سلطنت من؛ كسي جرأت اين كار را ندارد مگر يكي از فرزندانم. پس گفتم چراغ را خاموش كن تا محبت پدري مانع اجراي عدالت نشود. چراغ كه روشن شد ؛ ديدم بيگانه است. پس سجده شكر گذاشتم. اما غذا خواستنم از اين رو بود كه از آن شب كه از چنين ظلمي در سرزمين خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پيمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم. اكنون از آن ساعت تا به حال چيزي نخورده ام. گر به دولت برسي؛ مست نگردي؛ مردي گر به ذلت برسي؛ پست نگردي؛ مردي اهل عالم همه بازيچه دست هوسند گر تو بازيچه اين دست نگردي، مردي.

داستان كوتاه آموزنده

۸۱ بازديد

توي مبل فرو رفته بودم و به يكي از مجلات مُدي كه زنم هميشه مي خرد نگاه مي كردم. چه مانكن هائي، چقدر زيبا، چقدر شكيل و تمنا برانگيز. زنم داشت به گلدان شمعداني كه هميشه گوشه اتاق است ور مي رفت. شاخه هاي اضافي را مي گرفت و برگ هاي خشك شده را جدا مي كرد. از ديدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندي گوشه لبم پيدا شد. از مقايسه او با دخترهاي توي مجله خنده ام گرفته بود. زنم آنچنان سريع برگشت و نگاهم كرد كه فرصت نكردم لبخندم را جمع و جور كنم. گلدان شمعداني را برداشت و روبروي من ايستاد و گفت: نگاه كن! اين گل ها هيچ شكل رزهاي تازه اي نيستند كه ديروز خريده ام. من عاشق عطر و بوي رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت. گل هاي شمعداني هرگز به زيبايي و شادابي آنها نيستند، اما مي داني تفاوتشان چيست؟ بعد، بدون اين كه منتظر پاسخم باشد اشاره اي به خاك گلدان كرد و گفت: اينجا! تفاوت اينجاست. در ريشه هايي كه توي خاك اند. رزها دو روزي به اتاق صفا مي دهند و بعد پژمرده مي شوند، ولي اين شمعداني ها، ريشه در خاك دارند و به اين زودي ها از بين نمي روند. سعي مي كنند هميشه صفابخش اتاقمان باشند. چرخي زد و روي يك صندلي راحتي نشست و كتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت. كنارش رفتم و گونه اش را بوسيدم. اين لذت بخش ترين بوسه اي بود كه بر گونه يك گل شمعداني زدم.

داستان كوتاه آموزنده

۵۲ بازديد

يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه چند تا ماهى در آن بود! از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تا ماهي را بگيرى؟ مكزيكى: مدت خيلى كمى! آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى بگيري؟ مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافي است! آمريكايى: اما بقيه وقتت را چكار مي كنى؟ مكزيكى: تا ديروقت مي خوابم! يك كم ماهيگيرى مي كنم! با بچه‌هام بازى مي كنم! با زنم خوش مي گذرانم! بعد با دوستانم شروع مي كنيم به گيتار زدن و خوش گذرانى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگي! آمريكايى: من توي هاروارد درس خواندم و مي توانم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! آن وقت مي توانى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد آن چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه مي كنى! آن وقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى! مكزيكى: خوب! بعدش چى؟ آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌ها را به واسطه بفروشى آنها را مستقيما به مشتريها مي دهى و براى خودت كار و بار درست مي كنى... بعدش كارخانه راه مي ندازى و به توليداتش نظارت مي كنى... اين دهكده كوچك را هم ترك مي كنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از آنجا هم نيويورك... آنجاست كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ... مكزيكى: اما آقا! اين كار چقدر طول ميكشد؟ آمريكايى: پانزده تا بيست سال! مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟ آمريكايى: موقع مناسب مي روى و سهام شركتت را به قيمت خيلى بالا مي فروشى! اين كار ميليون ها دلار برايت عايدى دارد! مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خوب بعدش چى؟ آمريكايى: آن وقت بازنشسته مي شوى! مي روى به يك دهكده ساحلى كوچك! جايى كه مي توانى تا دير وقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى! با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا دير وقت با دوستانت گيتار بزنى و خوش بگذرانى!!!